شاه به جومونگ میگه فاید نداره باید سرتو بزنم و در پیشگاه خدا قربانی کنم تا آدم شی جومونگ هم میوفته به التماس و غلط کردن باباش میگه خودت که چیزی نمیفهمی به فکر مامانت باشه که باید از دست تو چقدر خفت بکشه همین موقع یوهوا هم میاید اونجا و میگه روم سیاه یا این بچه تا بیشتر آبروریزی نشده ما را از قصر بیرون کنید که گوموا میگه نمیخواد ولی باید تنبیه شه بیست شلاق به جومونگ میزنیم
تسو (با لفظ تلفظ اسمهای کره ای تسویا) هم پادر میونی میکنه و میگه این همین طوری نمیتونه درست راه بره و قراره با ما بیاد تا کمان دامول پیدا کنیم بهتره بعداً شلاقش بزنید شاه هم قبول میکنه وجومونگ کم مونده پاهای تسویا را ببوسه
یومی یول به وزیر بو میگه تو هنوز فکر میکنی این پسر هئ موسوه که وزیر بو میگه اگه اون پسر هئ موسو باشه بدبخت باباش توی گور داره ویبره میزنه
یونگ پو که سطحی نگره به تسو اعتراض میکنه و مامانش هم میگه تو برای چی کمک اون کردی که تسویا میگه اگه شلاق میخورد توی قصر میموند اما حالا میتونه با ما بیاید ما هم بیرون قصر سرشو زیر آب میکنیم توی قصر که نمیشه شرشو کم کرد و همه به دسویا و کارهاش امیدوار میشند
جومونگ در حال توجیه کارهاش پیش مامانش که مامانش میگه بویونگ بدبختو شلاق زدن انداختنش بیرون تو کی میخواهی آدم شی فردا باید ببری دنبال کمان دامول اون کمانه مقدسیه که برای ملت بویو داری ارزش زیاده و شازده بویو باید اون کمانو ببینه و از انرژی مقدس اون بهرمند بشه ببنیم تو عرضه داری خودتو نشون بدی یا میترسی بری بیرون قصر حومونگ هم جو گیری میشه و دوباره خالی بندی میکنه چنین کنم و چنان
سه گل پسر برای سفر آماده میشند و شاه میگه توی این سفر تحت هیچ شرایطی نباید هویت خودتون رو کنید برین ببینم بابا چه کار می کنید
توی راه هم جومونگ بی خبر از از ماجرا برای بردارهاش آب میاره و تسویا به یونگ پو میگه تو چیزی نگی تا من کارو ریف کنم و شب موقع استراحت قرار میشه تا جومونگو به عنوان راهنما بنداز جلو و بفرستنش توی جنگل و گم بشه
فردا جومونگ را میفرستن توی باتلاق و ولش میکنند و جومونگ هم تلاشهاش فایده نداره و تسلیم میشه که سوسونو و اوته از اونجا نجاتش میدن و میبرند به اردوگاه
جومونگ به هوش میاید و میره اونجا کشت بزنه که سوسونو را میبینه و متوجه دختر بودنش نمیشه و به جای تشکر میگه اینجا کجاست و ارث باباشو میخواد سوسونو هم میگه این جای دستت درد نکنه اته خیلی پرویی
حرفهای سوسونو به مذاق جومونگ خوش نمی یاد و میره سوسو نو ادب کنه که کتکت میخوره و سوسونو با شلاق یک میزندش و میگه من دخترم ولی چند مثل تو رو حریفم و به افرادش میگه ببندینش تا فرار نکنه
و فردا جومونگ دست بسته میبرند که میخواد فرار کنه که به سوسونو میگه تو میخوای منو چه کار کنی سوسونو میگه خوب تو که چیزی نداری میخوام بفروشمت که جومونگ میگه چرا فروش بزار برات کار کنم ولی الان باید برم جایی بعداً بر میگردم که سوسونو میگه تو ایتقدر خنگی که بلد نیست بهانه درست بیاری بریم اگه پسر خوبی باشی در موردت فکر میکنم
و به محل قرار با گروه هنگ این میرند .این گروه قراره به جنگ با گروه اکجو برند و تقاضای شمشیر کردن و سوسونو میگه اینها شمشمیرهای بویوست جنس مرقوبتری دارند که بدردتون میخوره اتوه شمشیر را امتحان میکنه و رییسه راضی میشه ولی سوسونو قیمتو که میگه میزنه زیر معامله و کار به در گیری میکشه
اتوه و افرادش هم دست به کار میشند و همه شون خلع سلاح می کنن سوسونو هم جو مدیریت میگردش و به اوته میگه بکششون اتوه هم زیر بار نمیره و میگه اگه دوست داری خودت بکششون سوسونو هم میگه ما دیگه باهاتو معامله نمیکنیم و اینها هم میدم دشمناتون تا حالاتون را بگیرند
اتوه به سوسونو میگه اینطور نگاه کن بیا منو تنبیه کن اگه میخوای سوسونو میگه بهم احترام میزاری ولی هنوز فکر میکنم بچه ام حرفمو گوش نمیدی و جومونگ هم توی اون وضعیت شروع به نطق میکنه و به سوسونو میگه این بابا به درت نمیخوره باید اونا را مکیشت تا بعداً تلافی میکنند من اگه جای اون بودم...
اتوه هم شمشیرو میکشه و میزاره زیر گلو جومونگ و میگه دیگه فقط مونده بود تو بهمون تیکه بندازی زیادتر از کوپنت حرف بزنی میکشت جومونگ هم کفری میشه و میگه منو بستین اگه راست میگن دستمو باز کنید تا نشونت بدم
سوسونو یکی از کارگرهاشو میفرسته مبارزه و میگه نشون بده ببینم چی بلدی اگه شکست خوردی میفروشمت و اتوه تا میاید حرف بزنه میگه بشین کنار و نگاه کن
جومونگ هم اول حسابی کتک میخوره که سوسونو میگه تو انگار فقط زبون داری مردی عمل نیستی که جومونگ هم غیرتی میشه روفته طرفو میاره
جومونگ هم آزاد می کنند به کار میگیرنش
اونطرف جستجو ادامه داره که یونگ پو خسته میشه و به تسویا میگه بیا برگردیم و بگیم کمانو دیدم کی میفهمه ولی تسویا با فکرشه غار را پیدا میکنه و توی غار دنبال کمان میگردن
کاروان سوسونو به نزدیکی کوه شیجو میرسند و سوسونو میگه تو میخواستی بری اونجا برو آزادی جومونگ هم به سوسنو میگه اسمت چیه بهم بگو تا بعداً جبران کنم سوسونو میگه نمی خواد جبرانی برو فقط ولمون کن.
جومونگ هم سوسونو میبره یه کناره و میگه تو که اسمتو بهم نگفتی ولی من اسممو بهت میگم اسمم جومونگ و شازده بویه هستم ازت خوشم اومده اگه اومدی بویو سری بهم بزن که سوسونو میگه همه را برق میگیره و ما را .. سوسو نو از اونجا میره اما جومونگ اسمش موقع معامله فهمیده بود
دو تا شازده کمانو پیدا میکنند و تسویا سعی میکنه زه کمانو جاه بندازه که نمیتونه و به یونگ پو میگه ما همین که دیدمش کافیه برو بزار سرجاش که یونگ پو اصرار میکنه تا زه را جا بندازه که نمیتونه . تسویا میگه تا نشکستیش بده بزارمش سرجاش اگه همه میتونستن این کمانو بکشند که مقدس نبود
و مراسم دعا و هم به جا میارند
جومونگ هم به قله کوه میرسه و استراحت میکنه تا اینکه با صدای بردارش که اونجا اومدن بیدار میشه و تسویا درمورد گم کردن جومونگ نکات لازمو به یونگ پو میگه و جومونگ اون پشت متوجه اضافه بودن خودش در جمع برادرشها میشه
جومونگ هم میرسه به غار و کمانو پیدا میکنه و زه اونو جا میندازه
ولی موقع کشیدن ، کمانو میکشنه و دوباره گندی بالا میاره
یونگپو و تسویا به قصر میرند و به باباشو میگند که جومونگ خودش اصرار داست که جلو بره و راهو پیدا کنه که ما گمش کردیم و هر چی گشتیم پیداش نکردیم یوهوا که وقتی میفهمه میگه اون هنوز نمرده پیدا میشه و فشارش بالا و پایین میره
گوموا هم به ژنرال هوک چی فرمانده ارتشش میگه افراد بردار برو اوکچی دنبال جومونگ بگردین که وزیر بو میگه بردن سربازها توی اکچی به صلاح نیست فکر میکنند میخوایم جنگ کنیم که شاه میگه ژنرال افرداو آماده کنید و حرف اضافه هم نداریم
ملکه هم برای چوب لای چرخ گذاشتن میره پیش یومی یول و میگه شاه میخواد ژنرال هوک چی با دویست سرباز بفرسته سراغ جومونگ توی این وضع به صلاح نیست تو برو بهش یه چیزی بگو روی مخش کار کن که منصرف شه یومی یول میگه من دروغ و دلنگ توی کارم نیستم الان هم دارم عبادت میکنم مزاحم نشید (محترمانه برو بیرون)
افراد آماده رفتن میشند که یونگپو و تسویا هم باهاشون میرند تا جومونگ پیدا کنند ولی دم در می بینند که جومونگ داره میاد به قصر و چشم تسویا و دادشش گرد میشه
و میره دست بوسی مامانش
و به مامانش میگه من کمانو دیدم مادرش هم میگه حتماً دیدیش که از مرگ برگشتی خدا کنه روحت دیگه پاک شده باشه
در همین راستا مراسمی برگزار میشه تا از سه شازده تجلیل بشه که تسو خیلی مستعد میگند من کمان را کشیدم و چه کمانی بود یه پیاله افتخاری نصیبش میشه یونگپو برای اینکه سه نشه میگه من زیاد نتونستم بکشمش و اون هم یه پیالشو میگیره
نوبت به جومونگ میرسه جومونگ هم برای اینکه گندش بالا نیاید میگه من اصلا راهو گم کردم و برگشنم شاه هم میگشه خوب پسر بابا حداقل تلاشتو میکردی تا پیداش کنی . یوهوا هم جلوی جمع آب میشه
یوهوا هم به جومونگ میگه تو دروغ گفتی هنور آدم نشدی دیگه تا کی میخواهی ابروی منو ببری کاش زنده بر نمیگشتی حداقل خیالم ازت راحت شه که جومونگ میگه من کمانو دیدم کشیدم و شکست خوب میگفتم که اعدامم میکردن هنوز کاری نکرده بودم که دادشم میخواستن بکشنم و توی باتلاق ولم کردن حالا شما بگو من چه خاکی تو سرم کنم
برچسب ها : جومونگ, هئ موسو, گوموا, بویو, هموسوبویو, جومانگ, جومونک, سوسونو, سوسانو, عکس سوسانو,
پوسترهای لیونل مسی
پوسترهای لیونل مسی
عکس های لیونل مسی
برچسب ها : جومونگ,
پوستر های ریکاردو کاکا
عکس های ریکاردو کاکا
برچسب ها : جومونگ,
خلاصه قسمت 3 سریال جومونگ
کار یوهوا این روزها شده گریه و ناراحتی گوموا هم میاید اونجا و یاد حرفهای یوهوا میوفته که اون بارداره .دلش به حال اون می سوزه و غیرتی میشه که هئ موسو را نجات بده
و در این راستا خبر میرسه که ظرف چند روز آینده قراره هئ موسو را به چانگ ان (پایتخت دولت هان) ببرند
گوموا هم میره پیش باباش و جریانو میگه باباشم طاقچه بالا میزاره نمیگه من اونو فروختم میگه هئ موسو عرضه نداشت با این شکستش برنامه های منو خراب کرد من همچین آدم بی لیاقتی را نجات نمیدم
وزیر بو هم به گوموا میگه شما چرا اینقدر دنبال دردسر میگردی پسر خوبی باش حرف باباتو گوش کن گوموا میگه تو چی میگی من اگه بابام نخواد خودم با بقیه ارتش دامول میرم نجاتش میدم که وزیر بو جریان فروختن هئ موسو را میگه گوموا شمشیری میکشه و می خواد وزیر بو را بکشه ولی وزیر بو هم طبق معمول از مرک نمیترسه و گوموا شمشیر میزنه توی میز
هئ موسو هم در محاصر زره پوشها به سمت چانگ ان برده میشه که گوموا هم با افراد دامول طی یه عملیات ضربتی به کاروان حمله میکنند و یه درخت هم میندازند جلوی زره پوشها و گوموا هم هئ موسو را آزاد میکنه و میگه بیا بریم که هئ موسو میگه من دیگه از کار افتادم برو خودتو افراد را به کشتن نده که گوموا هئ موسو را بلند میکنه و میندازه روی اسب و فرار میکنند.زره پوشها هم میزارند دنبالشون
در ادامه تعقیب و گریز جاده و گوموا می پیچند ولی هئ موسو که چیزی نمی بینه نمی پیچه و مستقیم میره و زره پوشها هم دنبالش میرند و گوموا دیر متوجه میشه از ترس زره پوشها فرار میکنه
سرانجام جاده تمام میشه و به پرتگاه میرسه و زره پوشها هم با تیر حساب هئ موسو را میرسند و .گوموا هم از دور شاهد افتادن هئ موسو توی رودخونه است
چند ماهی میگذره و یوهوا هم در حال فراق شدنه و بچه هئ موسو به اسم جومونگ بدنیا میاید و گوموا هم که حسابی خوشحال میشه
در همین راستا یو می یول هم در مشاهدات روحانیش می بینه که پرنده سه پا حرکت میکنه و از جاش پرواز میکنه و میگه برید به وزیر بو بگین بیاد که گاومون زاید
در این وضیعت هم شاه رو به قبله شده و مداوا روش انجام میشه
وزیر بو پیش یومیول میره و میگه چی میگی هئ موسو که مرده یومیول میگه ولی پرنده که نمرده تازه حرکت هم شروع کرده حتماً هئ موسو زنده است
گوموا هم جومونگ توی بغلش میگره و به یوهوا میگه نباید صداشو در بیاریم اگه کسی فهمید این بچه هئ موسوه می کشنش همه جا میگیم این بچه منه و تو هم بیا پیش من زندگی کن تا بعداً که بزرگ شد خودم همه چیو بهش بگم من بهش آموزش میدم تا مثل هئ موسو بار بیاد .خود اون مرحوم هم راضبه
به همین منظور میره به بالین باباشو میگه امروز فرزند هئ موسو به دنیا اومد حالا که باباشو کشتی من هم اون به عنوان فرزند خودم بزرگ میکنم و کاری میکنم که ادامه راه باباشو بره و اینطور باباشو زجر کش میگه قبل از مرگ
گوموا به وزیر بو میگه من بچه دار شدم و قرار بعد از مساعد شدن اوضاع اون و یوهوا بیارم قصر .وزیر بو هم پیش خودش میگه ممکنه اون بچه هئ موسو باشه که پرنده هنوز نرفته و بعداْ که بزرگ شد برامون شر بشه
وزیر بو هم به ژنرال جوکچی میگه من حدس میزنم اون پسر بچه هئ موسو باشه ولی چون به آینده بویو ربط داره باید ریسک کنیم حتی اگه بچه شازده باشه برو شرشون رو کم کن . عرق وطن در میونه
ملکه وونهو که بچه دومش به نام یونگ پو هم به دنیا اورده وقتی جریانو میفهمه میگه شما قراره شاه بشین میتونید چند تا زن بگیرن ولی چرا اول به من نگفتین تا خودم آسیتن بالا بزنم گوموا میگه خوب همینطوری شد اون زن خوبیه ملکه هم میگه زن خوبیه که حاضر شده بدون مراسم و ازدواجی بچه بدنیا بیاره موضوع اینه که شما منو دوست ندارین موقعه بدنیا اومدن بچه هام پیشم نبودین الان هم بدون اینکه چیزی بگی همه کارو را ردیف کردی من چه کردم که اینطور هوو سرم اوردی
ژنرال جوکچی هم میره سراغ یوهوا و خدمتکاره را می کشه ولی یوهوا از قبل فرار کرده چون نمیخواد گوموا پدر جومونگ بشه و ژنرال جوکچی هم میزاره دنبالش
گوموا هم میره تا یوهوا را بیار به قصر که میبنیه فرار کرده و دست رد به خواستش زده
رعد برق هم شروع میشه و یوهوا توی اون وضعیت میزنه به کاهدون به دسته هیون تو میرسه که اسیر میبرند و سربازها میزارند دنبالش تا کارشو بسازند ولی ژنرال جوکچی میرسه اونجا و کلکشون را میکنه
یوهوا تشکر میکنه و میگه من داشتم میرفتم هیون تو که اینها مزاحم شدن که ژنرال جوکچی میگه خودتی من مجبورم تو را بکشم به خاطر رابطه ات با هئ موسو یوهوا که بی خبر از همه چیز میگه چرا و ژنرال میگه چون قراره بمیری بهت میگم هئ موسو به دستور شاهمون کشته شد چون امکان داشت بعداً خبانت کنه بهمون ما هم فروختیمش یوهوا به عنوان آخرین سوال میگه اون شازده تون از ماجرا خبر داشت که ژنرال میگه اون بنده خدا که اگه میدونست که میرفت دخالت میکرد و دودمان همه را به باد میداد
ژنرال جوکچی شمشیر میبره بالا تا کار را تمام کنه که از آسمون رعدی میخوره به شمشیر و ژنرال کشته میشه.این اولین کمک خدا به جومونگه (آخریش هم نیست)
گوموا هم تمام افرادو برای پیدا کردن یوهوا بسیج میکنه
یوهوا هم توی راه کم میاره و میبینه فقط گوموا هست میتونه از اون و بچه اش مراقبت کنه و میره به قصر و به جومونگ میگه اومدیم پیش کسانی که پدرتو کشتن
یوهوا بچه را به گوموا میده و میگه من خواسته شما را قبول کردم این هم بچه ات اسمش جومونگه مثل بقیه بچه هات مراقبش باش گوموا هم جو گیر میشه و میگه هیچ کی حق نداره چیزی به جومونگ بگه حتی خدایان هم نمی تونند بلایی سرش بیارن چون میرم به جنگشون
بیست سال بعد
بیست سال میگذره گوموا شاه میشه و یوهوا را صیغه میکنه و جومونگ هم به عنوان شاهزاده بویو محسوب میشه (البته خیلی ناز پرورده) .گوموا هم راه هئ موسو ادامه میده و سرزمین گوجوسیون را تصاحب میکنه و قلمروشو گسترش میده تا جایی که برای هانیها زنگ خطری به صدا در بیاره
در این سفر هم گوموا برای گرفتن یه سرزمین جدید خودش عازم میشه یه سال تمام از قصر زده بیرون و در این بین پسرهاش هم به اون ملحق می شند .نفر وسط تسویا پسر بزرگ گومواست.سمت راستی هم یونگ یو که سوژه خنده داستانه و نفر سمت چپ هم جومونگه
در جلسه هم گوموا بیشتر جومونگ را تحویل میگیره و از مادرش میپرسه که این به مزاق دو تا شازده خوش نمی یاد
و داد یونگ پو هم از این کارهای باباش در میاد
جومونگ در ناز و نعمت بزرگ شده و هیز تشریف داره و چند وقته هم رفته توی نخ یکی از پیشکارهای قصر پیشگویی به نام بو یونگ و شب یه جای خلوت اون گیر میاره که طرف تحویلش نمیگره که جومونگ میگه من از قصر تا اینجا به خاطر تو اومدم و میاد کارشو انجام بده که شیپور آماده باشه به صدا در میاد
و میره پیش داداشهاش و میگه من بلد نیستم بجنگم تا حالا شمشیر دستم نگرفته که تسویا میگه تو زره بپوش من هواتو دارم اگه نیایی جنگ آبرووی ما و پدرو میبری
مقدمات جنگ فراهم میشه و جومونگ هم در جنگ شرکت میکنه ولی ترس توی چهراش کاملاً مشخصه
جنگ شروع میشه و جومونگ هم توی جنگ کم میاره و نزدیکه که کشته بشه که تسویا به دادش میرسه و گوموا هم میفهمه که جومونگ انگار سر رشته ای در این زمینه نداره
جلسه ای با حضور وزیران و افسران و یومیول تشکلیل میشه و همه میگند که یه سالی میشه به جنگ اومدیم و افرادمون خسته شدن و تازه با این کشور گشایی ممکنه دولت هان احساس خطر کنه و بیاید به جنگمون که یوم می یول هم حرف اخرو میزنه و میگه ادامه جنگ به صلاح نیست ومراسم شکر گذار نزدیکه که شاه هم میگه میرم خونه مون ولی حواستون باشه من از دولت هان نمیترسم هر وقت خواستن بجنگند من جلوشون در میام
و ارتشو بر میگردونه به شهر و مورد استقبال مردم و اهالی قصر قرار می گیرند
ملکه وونهو هم داره به خودش میرسه تا شاه اگه اومد تحویلش بگیره که پسرهاش میان اونجا و از نتایج خوب سفر میگند که ملکه میگه دیدن گفتم برین این کارتون توی نظر باباتون در انتخاب ولیعهد تاثیر داره که خبر میرسه شاه رفته پیش یوهوا که ملکه اشکهاش در میاید و کینه جومونگ تو دل تسویا و یونگ پو ایجاد میشه
شاه گوموا رفته پیش یوهوا که یوهوا میگه خوبه پیش ملکه هم بیرن که گوموا میگه اونو ولش کن دلت خوشه من رفتم کشور را توسعه بدم و الان ایتقدر قوی شدم تا با هان بجنگم ولی هنوز زیر دین هئ موسو موندم اونهم اینه که جومونگ خیلی ناز پروده بار اومده با این وضع اون چطور میخواد راه منو باباشو بره و پناهندها را آزاد کنه باید آدمش کنم تو فقط دخالت نکن درستش کنم تا آبرمون را کم و زیاد نکرده
یوهوا هم میاید بیرون و حلقه ای که هئ موسو بهش داده توی دستش میگیره و یاد اون شب خواستگاری میوفته
اونطرف رییس جیا با پسرش اوته که حالا رییس ماموران امنیتی گروه یون تابال شده دارند میرند خونه شون که یکی با روپوش جلوشن در میاید کار به مبارزه میکشه که اتوه طرفو حریف میشه ولی شمشیرش میکشنه که بعد معلوم میشه طرف یون تاباله و میگه حال کردین اینها شمشیرهای بویوست جنس مرغوبی دارن از امروز از این شمشیرها استفاده کنید بقیه هم قراره بدیم به گروه هی اینگ آماده حرکت بشین و سو سونو هم رهبری گروه را به عهده می گیره
و گروه به رهبری سو سو نو راه میوفته
در قصر هم همه برای شکر گذاری آماده میشند که جومونگ دوباره دلش برای بویونگ تنک شده از فرصت استفاده میکنه میره قصر پیشگویی دنبالش
و میره اتاف تعویض لباسهاشون پیدا میکنه و از پشت در چشم چرونی میکنه که بو یونگو توی اتاق میبینه
و سر راه بدبختو خفت میکنه و میگه میخوام یکم باهام باشیم تو نمیخواهی ازدواج کنی که بویونگ میگه من باید روحم پاک باشه نمیتونم که جومونگ منتظر فرصته میگه خوب پس ما ناپاکیم بابام و مامانم هم ناپاکند بیا بریم یه جای خلوت تا بهت بگم
مراسم شروع میشه و جای خالی جومونگ به خوبی احساس میشه
جومونگ هم بویونگ میبره توی یه انبارو میگه اینجا خوبه بویونگ میگه بزار برم مراسم شروع شده بدبختمون کردی جومونگ میگه قول بده که دوباره به دیدنم میایی تا بزارم بری که همین موقعه هم سربازها میاند اونجا و میبینند که در بازه و درو میبندن
جومونگ و بویونگ هم توی انبار گیر میوفتن که جومونگ میگه اگه تو زودتربهم قول داده بودی الان رفته بودین بیرون و این بلا سرمون نمی یومد
مراسم با ورود یومیول ادامه داره و شاه به خدایان ادای احترام میکنه و برای آینده بویو التماس دعا میکنه
اینطرف هم جومونگ زده بی خیالو خوابیده و بویونگ که داره یکم یکم آب میشه و همه توی قصر دنبال جومونگ می گردن
و البته ماهی گیری از آب گل آلوده هم در صدر کار ملکه قرار میگیره و برای جومونگ پیش شاه میزنه که شاه میگه تو غصه نخور اون با این کارهاش به جایی نمیرسه و در راه رقابت برای ولیعهد شدن با پسرات مشکلی به وجود نمی یاره این مادر و پسر دنبال قدرت و جاه طلبی نیستن
یونگ پو هم جومونگ پیدا میکنه و متروصد همین فرصت بود و میگه الان میرم به بابا میگم تا حالاتو بگیره
جلسه باز خواست شروع میشه و شاه میگه دیگه همین یه کار توی خانواده مون روی نداده بود که افتخارش به تو رسید چی داری بگی جومونگ هم سر به زیر میاد توجیح کنه و میگه من فقط میخواستم باهاش حرف بزنم که در را قفل کردن که شاه میگه بدین من اون شمشیر رو ببینم این کی می خواد آدم شه و شمشیرو میزاره تنگ گلوی جومونگ
منبع webnava.blogfa.com
برچسب ها : جومونگ,
خلاصه قسمت اول سریال افسانه جومونگ
این داستان مربوطه 108 سال قبل از میلاد مسیح میشه . در اون زمان کشور چین با امپراطوری هان کشور خیلی قوی ای نسبت به کره بوده و با کشف فولاد با مقاومت بالا و به کار بردن اون در سلاحها و زره هاشون توان جنگی افرادشون را بالا بردن . قوم گوجوسیون به دستور امپراطورشون به جنگ با این قوم میرند که طی چند نبرد شکست میخورند
بعد از این مبارزات قوم هان چند گروه در سرزمین گوجوسیون تشکیل میدن یکی از این گروه ها هیون تو گون هستند که بیشتر به موضوع داستان مربوط میشند .در واقع هیون تو ها کره ایهایی هستند که برای امپراطور چین کار می کنند. قوم گوجوسیون هم از سرزمین خودشون آواره و پناهنده سرزمینهای دیگه میشند و در این میان مبارزان پیدا میشند که در برابر این قوم می جنگنند .یکی از این افراد که در برابر امپراطور چین ایستاده و بدجور موی دماغشون شده هه موسو که داری مهارتهای رزمی فوق العادیه .هئ موسو با گوموا پسر شاه و ولیعهد بویو کار میکنه و این دو رابطه بسیار صمیمی با هم دارند و با هم تشکیل ارتش دامول را دادن و پناهندگانی که به دست قوم هان گرفتار میشند را نجات میدن و پادشاه بویو هم برای وسعت دادن به کشورش با آغوش باز پدیرا اونهاست
در راستای این مبارزات هی موسو با گیوموا افرادشون را میبرند به شهر هیون تو و در اونجا به مناسب ورود فرستاده امپراطور چین مراسم دوئل برگزار میشه و برای کشتن فرماندار هیون تو هموسو با گیوموا تصمیم میگیرن در این مبارزات شرکت کنند . قوم هیون تو چون کشور نیستن شاه ندارند و به جای اون یک فرماندار دارند که از طرف امپراطوری چین در چانگ ان تعیین میشه و هم فرماندر و بسیاری از افرادشون کره ایهایی هستن که به گروگان گرفته شدم وبرای امپراطوری چین کار میکنند
گیوم وا که ولیعهد(جانشین و تنها پسر شاه) بویو اول در مبارزه شرکت میکنه و فقط با یک چشم پوش که زده هیچ کس اونو نمی شناسه و همه را شکست میده و فرماندار هیون تو که از مبارزه خوشش اومده شمشیر امپراطوری را میخواد به گیوموا بده که هئ موسو میاید اونجا میگه صبر کنید ببنیم استاد شمشیر زنی تازه وارد شده اگه این طرف راست میگه باید با من مبارزه کنه و گوما دعوا زرگری را راه میندازه و میگه بزارید برم باباشو در بیارم
مبارزه سوری شروع میشه و در حین مبارزه هی موسو سر نیزه گیوموا را میشکنه و میپره و باپا میفرسته سمت فرماندار که سر نیزه میره توی سینه فرستاده و همین موقعه افراد هه موسو هم از بین جمعیت بیرون میاند و حمله شروع میشه
و در این بین آواراگان که زندانی شدن هم آزاد میکنند
اون طرف در میدان سربازها فرماندار را محاصر میکنند و گیوموا با شمشیر میره سراغشون و هموسو با تیر کمان کار رو پیش میگیره که توی این کار تخصص فوقالعاده و بالایی داره
هی موسو تیر را روی فرماندار نشونه میره که یکی از افراد هیون تو میاد هه موسو را بزنه و گیوموا میاد جلوی طرفو بگیره و میزنه زیر دست هی موسو و تیر خطا میره و دست گیوموا هم زخمی بر میداره
در همین حالا هم سربازهای کمکی وارد شهر میشند و هی موسو هم شیپور عقب نشینی را میزنه و فرار میکنند
در بین راه متوجه میشند که دست گیوموا سمی شده و هی موسو هم گیوموا میبره به مقرر دالمو و زهر دست گوموا را بدون بی حسی در میاره
در بویو هم شاه (یکی از بازرسان کل در امپراطور دریا) از اتفاقات افتاده و کار هموسو خوشحاله و به فرمانده ارتش میگه باید تمامی امکانات را برای پناهنده گان فراهم کنیم چون اونها باعث بزرگتر شدن قلمرومون میشند و اونها باید در ارتش به کار ببریم در همین حال نخست وزیر بو دوک بول (بازیگر ارباب جو در امپراطور دریا) که از چانگ آن (پایتخت چین) برگشته میاید اونجا و میگه باید همین الان کمک به آوارگان را متوقف کنیم
نخست وزیر بو از نتایج سفرش میگه و میگه اون فرستاده که به درک فرستادیم مورد علاقه امپراطور هان بوده و امپراطور به شدت خواستار دستگیری پناهندگان و هموسوهه و زره پوشان جدید خودشون را به هیون تو فرستان تا در این راه بهشون کمک کنند . اسلحه و زره ، زره پوشان از آلیاژ مقاومه و سلاحهای ما توان نفوذ ذر اونها نداره باید کمک به بقیه پناهدن ها متوقف کنیم تا هانیها بابامون در نیوردن همین موقعه خبر میرسه که کاهن اعزام درخواست ملاقات فوری با شاه را داره
در راه هم گیوموا که رفتن به هیوتو تو را سفر تفریحی عنوان کرده بود باباشو میبینه و میگه من از روی اسب افتادم و زخمی شدم برای همین زود برگشتم باباش هم میگه ما را باش که آینده کشور و حکومتمون به کی میخوایم بدیم
شاه به قصر پیشگویی میره و این خانم هم یو میول کاهن ارشد قصره و با این نوع لباس کانون سانسورهای سکانسهای زوم دار میشه (حدف سکانس بماند) و به شاه میگه در مشاهدت روحانیش دیده که یک پرنده سه پا برای چند لحظه بروی خورشید بویو ظاهر شده و اگه این پرنده دو تا پا داشت میشه گفت که شازده جانشین شما میشه و لی پای سوم ممکنه نشونده این باشه که شخص سومی هم میخواد جاتون را بگیره و با این جمله موجی از ترس و اضطراب در همه برای نجات آینده بویو ایجاد میکنه
در مقرر دالمو هم هئ موسو به افرادش در مورد حمله به نیروهای پشتیبانی هیون تو و تلاش برای آزاد کردن آوارگان میگه و میگه باید اونها را بیاریم پیش خودمون تا باهامون کار کنند که خبر میرسه فرماندار هان جلسه ای برای سران تمام قبایل گذاشته و قرار در اون جلسه در مورد دستگیری ما حرف بزنند که هئ موسو یکی میفرسته تا از جلسه براش خبر بیاره
شاه هم برای شرکت در جلسه راه میوفته و شازده که غیرتی شده میره جلوشو میگیره و میگه بزارید من به جای شما برم .مگه فرماندار کیه که شما به دیدنش برید بزارید من برم تا حساب کار دست فرماندار و امپراطورش بیاد ما از چی اونها باید بترسیم
شازده و نخست وزیر به سمت هیون تو میرند که دم در یوه وا دختر رییس قبیله هابیک را میبینند و شازده که خودش زن و بچه داره دل شیفته کمالات خانم میشه
در شهر هم گیوموا یانگ جانگ رفیق دوران کودکیش که شاهزاده قوم گایما بوده را توی لباس گارد سلطنتی هان میبنه و همدیگه را در آغوش میگیرند و به نخست وزیر میگه اون وقتی قوم هان به قبیله شون حمله کرد برده شد و ببین چه قدر پیشرفت کرده
یانگ جانگ بعداً فرماندار هیون تو میشه و میشه گفت از بین بازیگرهای کره ای بهتر از همه شون چینی را روان صحبت میکنه
در جلسه هم فرماندار که دل پری از هئ موسو و آبرو رفته اش پیش امپراطور داره به همه میگه امپراطور تشنه به خونه هئ موسو شده و وای به حال کسی که به هی موسو و پناهندگان کمک کنه اون موقعه با من طرفه ولی هر کی کمک کنه پیش امپراطور پاداش داره
فرماندار برای این که قدرت زره پوشان خودشو به همه نشون بده همه را میبره میدون مبارزه و آوارگان بدبختو میندازه جلوی زره پوشان و با اطمینان خاطر میگه شما یکی از این سوار نظامها را بندازین پایین تا من همه تون را آزاد کنم ولی خوب شمشیرهایی که بهشون میدند توی زره سوار نظامها که حتی اسبهاشون هم زره دارند نمیره و فرماندار دستور کشتن همه شون را میده و به بقیه میگه اینها قراره برند دنیال هئ موسو و پناهندگان که گیوموا ترس وجودشو میگره
در هنگام کشتار هیچ کس جرات اعتراض نداره و نخست وزیر هم جلوی گیوموا را میگیره و فقط یوهواه که بلند میشه و چند تا تیکه بار فرماندار و امپراطور میکنه که به جرم توهین به امپراطور بازداشت میشه
گیوموا به یانگ جانگ میگه تو خودت یه زمانی دشمن هان بودی با هاشون می جنگیدی حال میخواهی هئ موسو را دستگیر کنی یانگ جانگ هم میگه جوش نزن گذشته ها گذشته اگه اونو دستگیر کردیم تو را نمیفروشم من به زودی قدرت میگیرم و وقتی شاه شدی کمکت میکنم گیوموا هم میگه لازم نکرده من برای هان کاری نمیکنم .اما الان ازت میخواد اون دختر را که زندانی شده آزادش کنی
یوهوا با وساطت یانگ جانگ آزاد میشه و از گیوموا تشکر میکنه که شازده میگه اینجا برات خطرناکه بیا من برسونمت که یوهوا میگه من خودم نفرات دارم و نیاز به کمک نیست
خبر قتل عام آواره ها و صدور بیاینه امپراطور هان در مورد هئ موسو بهش داده میشه و میگند ممکنه بویو دیگه از ما حمایت نکنه که هی موسو میگه منو گیوموا از این حرفها نداریم زودتر بهش خبر بدین یک ارتش از اونجا برامون بفرسته و همه آماده جنگ بشین
گیوموا هم خودش شخصاً بر کار ساختن شمشیر نظارت میکنه و شمشیر ساخته شده را برای هی موسو میفرسته و نخست وزیر هم چند روز رفته توی نخ شازده و کارهاش
شاه از نگرانیش در مورد بی محل به پناهندها میگه و وزیر بو هم میگه باید به فکر آینده بود اون پرنده سه پا ممکنه نوید ظهور یه قهرمان باشه و مردم اون قهرمان را دوست داشته باشن و این قهرمان هئ موسوئه و ممکنه آوارگانی که اینجا پناهنده شدن هم ازش حمایت کنند و اینقدر میگه تا شاه را متقاعد میکنه که هئ موسو این کارها را برای شاه شدن میکنه و باید از شرش خلاص شیم .گیوموا هم پشت در این چیزها میشنوه
وزیر بو چاقویی در میاره و پرت میکنه سمت گیوموا که پشت در میخوره بهش ولی سریع از اونجا جیم میزنه تا لو نره و سربازها همه جای قصرو میگردن
گیوموا هم میاد بیرون میزنه کوچه علی چپ و میگه چه خبره که زنش بانو وونهو (بازیگر بانو چویی) و پسر اولش تسویا (یا همون که همه میگند داسو) میاید اونجا و زنش میگه بیا بچهتو آروم کن که گیوموا میگه باید برم کار دارم
گیوموا بیرون قصر یکیو مامور میکنه و بهش میگه برو به هی موسو بگو عملیاتو چند روز بندازه عقب و قایم شه تا خودم بیام پیشش .همین موقع هم وزیر بو میاید اونجا و یک چاق پرت میکنه تو کمر طرف . شازده کفری میشه و شمشیرو میزاره روی گردن وزیر بو میگه تو چند روز از جون من چی میخواهی رفتی توی نخمون این بابا رو چرا کشتی وزیر بو هم میگه امشب فهمیدم که یه ارتش مخفی بردی بیرون از قصر و زیر نظرت داشتم امروز هم نزدیک بود بکشمت من از مرگ نمیترسم فقط داشتم به شما و باباتو آینده بویو کمک میکردم
شاه هم وقتی جریانو میفهمه با شمشیر خطی میندازه روی شکم شازده و میگه تو بیخود کردی میخواهی به اون کمک کنی ما نمیتونیم با هان بجنگیم وزیر بو در مورد قدرت زره پوشان و نیروهای هان میگه که گیوموا میگه مگه اونها چی دارند ما میتونیم بقیه قبایلو با هم متحد کنیم هئ موسو این کارو میکنه چه تضمینی هست هانها به صلح پایبند باشند شاه میگه هی موسو ممکنه به ما خیانت کنه که گیوموا میگه من میگم اون این کارو نمیکنه هی موسو هم نژاد ماست من با جونم تضمین میدم شاه هم فشارش میره و بالا میگه بدبختی ما را ببینید که پسر و ولیعهد ما برای مسائل پیش پا افتاده زندگیشو میده و بیماری شاه دوباره عود میکنه .گیوموا هم خودش شبانه میره تا جلوی هئ موسو را بگیره
از اونطرف هئ موسو و نفراتش بی خبر از تله هیون تو با افرادش کیمن میگیرند تا بهشون حمله کنند و گیوموا هم تازه میرسه مقرر دالمو که میبینه دیر رسیده و هئ موسو رفته
افراد هی موسو حمله را شروع میکنند و غافل از اینکه زره پوشها در کیمن اونها نشستن
در همین موقع زره پوشان هم بهشون حمله میکنن و هی موسو با تیر به یکیشون میزنه که تیر به زره طرف میخوره و کمونه میکنه میوفته زمین و با شمشیر میره به جنگشون که میبنیه شمشیر هم توی زره شون نمیره و میشکنه تا حساب کار دستش بیاد
و بالاخره با نیزه خود هانیها چند نفرشون را میکشه ولی تعداد اونها زیاده و افرادش درو میشند و دستور عقب نشینی میده که در این بین یکی از زره پوشها نیزه ای سمت هئ موسو پرت میکنه که میخوره به کتفشو پرت میشه توی روخونه
زره پوشها هم تمام مسیر رودخونه را دنبال هی موسو میگیرند که پیدا نمیکنند و هی موسو فقط خودشو به یه چوب میرسونه و بی هوش میشه
در مقرر دالمو هم گیوموا میگه اون نمرده من تا جنازشو نبینم باورم نمیشه برید تمام روستاهی اطراف رودخونه را بگردین و جستجو شروع میشه
اما بشنوید از یوهوا که باباش قراره اون به پسر رییس یکی از قبایل بده و یوهوا هم از این موضوع ناراحته و رفته افق نگاری که خدمتکارش میگه بی خیال شازده شو اون زن و بچه داره مگه اینکه زن دومش بشی
همین موقع هم بدن هی موسو به اونجا میرسه که یوهوا اون میبینه و نجاتش میده و میبردش به کلبه بیرون شهر و براش دارو درست میکنه
همین موقع باباش که بازگیر نقش وزیر دو در یانگومه میاید اونجا میگه دارو چرا درست میکنی و یوهوا هم برای اینکه باباش موضوع را نفهمه یه فیلمی در میاره که من از دست ازدواج حالم خوب نیست و دارم دارو درست میکنم که باباش میگه بیخود دوای این خل بازیهایت اینه که زودتر شوهرت بدم ما بابت این کار نمک زیادی بدست بیارم خودتو برای عروسی آماده کن
یوهوا که از هئ موسو خوشش اومده میخواد اونو به باباش نشون بده و در همین راستا به خوبی ازش مراقبت می کنه تا حال خوب میشه و به هوش میاد و یوهوا که انگار دنیا را بهش دادن
یوهوا هم به هئ موسو میگه خوب اگه میخواهی جبران کنی باید بیایی پیش بابام و بگی میخواهی با من ازدواج کنی تا شر اون داماد که مثل خوکه کم شه کافی به بابام بگی چند کیسه نمک میاری تا کار تمام شه بعدش که شر اون طرف کم شد میتونی بری من از اون خیلی بدم میاد مثل خوکه ولی اگه هئ موسو بود حتی کور هم بود زود باهاش ازدواج می کردم هئ موسو میگه نباید از روی ظاهر آدمها قضاوت کنید این هئ موسو هم آدم خطرناکیه در موردش فکر هم نکنید
هئ موسو که زیر دین مونده قبول میکنه و زیر دست بابای یوهوا متوجه گردش یوهوا با هئ موسو میشه و میفهمه که کتف یارو زخمیه
بابای یوهوا به افرادش میگه تمام کالاهایی که میفروشیم و پول کارگرها و حمل و نقل را نمک میگیرید و به زیر دستش میگه نمیخوام یوهوا را به خاطر نمک شوهر بدم ولی چیزی بهش نگید و زیر دست هم میگه نگران نباشید چند روز دیگه یکی میاید و دختروتون را میگیره . در همین حال زره پوشان که دنبال هئ موسو میگرند از اونجا رد میشند
یوهوا هم مجازات را به تنش میخره و میره به باباش جریانو بگه که میبینیه زره پوشها اومدن اونجا . رییس زره پوشها میگه هئ موسو کتفش زخمی شده اگه پیداش کردین به ما خبر بدین وای به حالتون اگه مخفیش کنید خونه هاتون روی سر همه تون خراب میکنم . بابا یوهوا میگه باشه بابا اگه دیدیمش خبر میدیم و یوهوا به اون غریبه مشکوک میشه
زیر دسته قضیه هئ موسو به بابای یوهوا میگه و بابای یوهوا میگه بردار افراد بریم دستگیرش کنیم که زیر دسته میگه اگه اون هئ موسو باشه تمام افراد را جمع کنیم حریفش نمیشیم بهتره بریم خبر بدیم چون اگه اون از دست ما فرار کنه بابامون را در میارن .بابای یوهوا بر خلاف میلش و ترس از نابودی قبیله قبول میکنه
یوهوا هم با توپ پر میره سراغ هئ موسو میگه تو دروغ گفتی تو اسمت هئ موسوه چرا به من نگفتی الان سواره نطام هان اومده بودن دنبال تو میگشتن گفتن که اگه تو را اینجا پیدا کنند همه را می کشن که هی موسو میگه کی گفته هئ موسو هستم اسم من لی گن سونگه و داشتم از رودخونه رد میشدم افتادم توی آب وزخمی شدم و یوهوا متقاعد میشه و میره
هی موسو از اتاق میاید بیرون که صحبتهای یوهوا میشنه که میگه کاش اون مرده هئ موسو بود تا به آرزوم میرسیدم من خیلی دلم میخواست با اون باشم
بابای یوهوا هم زره پوشان را میاره اونجا و جای هئ موسو را نشونشون میده
ولی هئ موسو که خطرو احساس کرده و برای نجات قبلیه هابیک از اونجا فرار کرده
خلاصه قسمت اول سریال افسانه جومونگ
باتشکر از منبع مطلب وبلاگ webnava.blogfa.com
برچسب ها : جومونگ,