قسمت سی و هشتم جومونگ

  قسمت سی و هشتم : عشقی که باید فراموش کرد

 

 

 

با هنرنمایی جومونگ که قدرت رزمیشو با شمشمیر جدید نشون میده فرمانده زره پوشها سریع گرد میکنه و برمیگرده و همه سربازها هم بدنبالش فرار میکنن و در ادامه مراسم گریه کنان و شادی و تشکر و از این حرفها که رییس تاک به جومونگ میگه تشکر اصلی رو از یومی یول بکن که اون گفت تو زنده ای و اگرنه ما اینجا نجاتت نمیدادیم

جومونگ هم اول از همه در مورد جنگ میپرسه اوناهم برای اینکه فشار زیادی به جومونگ فقط جریان به قدرت رسیدن تسو و کودتاش و زخمی شدن گوموا رو بهش میگن

جومونگ هم که نقشه ها و آرزوهاش بر باد رفتن برای هضم کردن ماجرا میزنه کرانه نگاری (به یاد امپراطوری دریا)

و به موپالمو و موسونگ میگه شما برین گیرو و به رییس تاک میگه به یومی یول سلام برسون بگو میایم دیدنش .خودش هم با همقطاریها میرن هان بک تا سویا رو نجات بدن

 

سول تاک هم میگه سویا رو از زندان بیارن و بهش میگه خوب شد جومونگ رو نجات دادی حالا دیگه هانیها هوامون رو دارن سویا میگه خیلی احمقی که میخوای با طناب اونها بری تو چاه سول تاک هم میگه من احمقم پس فکر کردی تو رو برای چی میخوام بیا با من ازدواج کن تا دوتایی باهم اینجا رو اداره کنیم که سویا میگه عمراً .و چون فراره جومونگ ، سویا رو نجات بده میگه همین جا زندانیش کنید و به غار نبریدش

شب جومونگ و بچه ها به مقرر سول تاک حمله میکنن و سویا رو نجات میدن که سول تاک و افرادش میریزن سرشون جومونگ هم به هیوبو میگه تو سویا رو ببر تا من حساب اینها رو برسم

جومونگ شروع میکنه به شلنگ تخته زدن و سویا که نگران جومونگه نمیره هیوبو هم با روز میبردش و دوتایی سوار یه اسب از اونجا فرار میکنن

طبق عرف فیلم جومونگ و بچه ها تا میوتنن میزنن و میکشن که آخرش خسته میشن و فرار میکنن که سول تاک میزاره دنبالشون

جومونگ هم که انگار نه انگار کتفش زخمش شده بود کمانو درمیاره و شروع میکنه تیر در کردن که یه حالی هم به سول تاک میده و اونهم فرار میکنه

 

جومونگ و بقیه میرن همون رودخونه که قرار گذاشتن و سویا خوشحال میشه که جومونگ بهش میگه الان وقت ندارم انتقام باباتو بگیرم و باید برم بویو سرفرصت بابای سول تاکو در میارم

خبر فرار کردن جومونگ به یانگ جو میرسه اونهم میگه خاک بر سر زره پوشهامون و به دونگ سان میگه همین الان برو بویو به تسو بگو تا یه خاکی تو سرش کنه

یوهوا هم به گوموا حریان اخراج یون تابال میگه اونهم به سونگ جو میگه برو یون تابالو بیار  پیشم

توی خونه یون تابال هم دارن بار و بندیلو جمع میکنن که نارو اونجا مراقب اوضاع هست

سونگ جو هم میاد اونجا و میگه شاه میخواد یون تابالو ببینه که نارو میگه صبر کن اول از تسو اجازه بگیرم که تسو هم میگه جهنم بزارید از همدیگه خداحافظی کنن

یون تابال از اینکه باید بره معذرت خواهی میکنه گوموا هم میگه روم سیاه که این بچه ناخلف این کارها رو سرتون در اورد و حالا اونجا هم اذیتتون میکنه سوسونو هم میگه ما مرد روزهای سختیم شما نگران خودتون باشین این تسو یه بلای سرتون نیاره

یوهوا هم به سوسونو بابت ازدواجش تبریک میگه و میگه این جومونگ رو فراموشش کن ، من مادرشم نمیتونم ولی تو دیگه ازدواج کردی و مطمئن باش خدا بیامرز هم همینو میخواد

سوسونو و یون تابال قصر رو ترک میکنند که تسو یا حسرت نگاهشون میکنه ولی اونها هم محلی نمیزارن و میرن

تسو هم میزنه توی مشروب خوری که سولان میاید اونجا و از زیر زبونش کشی میفهمه که برای سوسونو ناراحته میگه این همه دختر توی قصر هست تو چسبیدی  به اون من آخر یه بلایی سرش میارم همین موقع نارو میاد داخلو آرامش زن و شوهرو بهم میزنه

یونگ پو که حسابی از اتفافات اخیر تحت فشارهای روحی روانی قرار گرفته حسابی مست کرده (کرک و شیشه نبوده اون موقع)  و گیره داده به دخترهای قصر که شما هم دیگه منو مسخره میکنید و میخواد بکشدشون که تسو جلوشو میگیره و میگه تو همیشه باید آبرمون رو جلوی همه ببری یونگ پو میگه خودت چی که تاج و تختو از بابا کش رفتی باعث سربلندیمون شدی تسو هم یکی میاره تو گوش یونگ پو که یونگ پو میگه بزن تو که همه چیز داری دیگه به من احتیاج نداری وقتی با بابا این کارو کردی با من این کارو میکنی تسو یکی دیگه میزنه توی گوشش و میگه اینو بندازین توی زندان تا دیگه اینطور به بزرگترش نگه

خبر به ملکه هم میرسه اونهم میره زندان بهش میگه خدا منو از دست کارهای تو مرگ بده که آبرو برامون نزاشتی کی میخوای آدم شی کاش یه کم از دادشت یاد می گرفتی و از اونجا میره

موپالمو خبر زنده بودن جومونگو به یومی یول میده و میگه رفت بویو یومی یول هم میگه چرا گذاشتنی بره زود برین جلوشو بگیرن تا تسو نکشدش

بی یورها هم به یومی یول میگه پرنده سه پا توی مداره و هنوز کمک میخواد یومی یول هم از راه دشوار جومونگ و برنامه اش میگه که برای تحقق اهدافش لازمه که شاه بشه

تسو ، یونگ پو رو آزاد میکنه و بهش میگه خوب اگه عقلت سر جاش اومد فکر کردی که دیشب چه کاری کردی چرا موقعیت منو در نمیکنی آخه مگه من یه دادش بیشتر دارم که تو فکر میکنی میخوام بندازمت بیرون .به حایی اینکه بهم کمک کنی بدتر از دشمنانم عمل میکنی . حالا پاشو برو چند روز دیگه یه پست خوب برات پیدا میکنم .یونگ پو هم بدون اینکه چیزی بگی دهنشو یه ور میکنه و میره .تسو هم تو فکر اینکه که از دست این چه خاکی تو سرش کنه

یونگ پو میاد بیرون و میگه فکر کردی من خرم که سوارم شی تلافیشو سرت در میارم در این بین نارو رو توی راه گیر میاره و یکی میاره تو گوشش و این بدبخت یه نگاه میکنه که چرا ، یونگ پو دومی هم میاره توی صورتش و میگه بزار به موقع اش یه بابای از یه جات در بیارم که خودت هم نفهمی

دونگ سو هم خبر زنده مونده جومونگ رو به تسو میده و تمام خوشیهای این چند روزشو حروم میکنه

جومونگ و بچه ها میرن بویو که جالبیت موضوع اینه هیچکی جومونگ رو نمیشناسه . جومونگ میخواد بره قصر ماری بهش میگه قصر دست تسوه و ممکنه بکشدت و میخواد بره دیدن سوسونو که مجبور میشن جریانو بهش بگن

کاروان یون تابال از بویو میزنه بیرون و جومونگ تازه میرسه خونه اشون و میبینه همه چیو جمع کردن و رفتن و هنوز کسی اونو نشناخته

 

و میره بیرون شهر که از بالای تپه کاروان و سوسونو رو کناره اوته مبینه و هی هر چی میخواد بره جلو یاد حرفهای ماری و بقیه میوفته که به خاطر تسو این کارو کرده .آهنگ سکانس عاشقانه گذاشته میشه و جومونگ از همون بالا فقط نگاه میکنه و جلو نمیره

 

تسو حسابی بابت جومونگ مکدر خاطر شده که چه کار کنه سولان میاید پیشش میگه اینکه فکر کردن نداره قبل از اینکه کسی چیزی بفهمه بکشش اگه نمیتونی خودم یه کاری بکنم .تسو که به مردونگیش برخورده یه نگاه به سولان میکنه که برامون شیر زنی بازی در نیار

هانیها استعمار گری رو توی قراداد تجاری شروع میکنن که صدا وزیر خارجه جین یونگ و وزیر مالیات بول چون در میاد که این قراداد همه اش ضرره بابات بود اینو قبول نمیکنه تسو هم با قیافه حق به جانبی میگه خوب پس آماده شین بریم جنگ که صداشون در نمیاد .ژنرال هوک چی هم که دل خوشی از تسو نداره میگه چرا اینقدر از جنگ میترسین اینطور یکم یکم روی اونها باز میشه و بیشتر از اینها ازمون سواری میگیردن شایعات رو گوش کردین که مرد میگین ما عروسک هانیها شدیم وزیر بو هم که میبینه فضا برای ادامه بحث مناسب نیست سریع میگه جلسه تمام شد برین سر کارتون

تسو هم به وزیر بو میگه جومونگ زنده است و داره میاد اینجا تو میگی چه خاکی تو سرمون کینم اونم میگه یه دفعه نکشیش اون الان خیلی محبوب شد و اگه این کار بکنی اوضاع بدتر میشه

جومونگ که بدجور از همه طرف بد اورده ماتم گرفته شده و سویا از دیدنش توی اون وضع ناراحت میشه از رفقا میپرسه جریان چیه نکنه من مزاحم جومونگم که اونها میگند نه مشکلش شما نیستی و با گذر زمان حل میشه . اویی و هیوبو هم میرن شهر ببین اونجا چه خبره و مردم چی میگن

تسو میره تا با مامانش یه مشورتی هم بکنه که اون میگه اگه جومونگ بیاد قصر دوباره بابات هوای قدرت و تخت به سرش میزنه و بدبخت میشم بی سر و صدا شر اون پدر سوخته رو کم کن مردم هم فهمیدن که فهمیدن

تسو هم نارو و افراد گاردو جمع میکنه و میگه برید این جومونگو توی هر سوراخی هست پیداش کنید و سرشو کم کنید وای به حالتو اگه موضوع لو بره

اویی و هیوبو توی شهر نارو و افرادشو میبیند که دنبال جومونگ میگردن و  به جومونگ خبرم میدن که تسو موضوع رو فهمیده

جومونگ هم به ماری میگه سویا ببر یه جای امن سویا هم اول میخواد کنار جومونگ بمونه که جومونگ میگه اگه توی خطر نباشی راحترم و شرمند که نمیتونم کنارت باشم و بعد به اویی و هیوبو میگه برین توی شهر بگین من زنده ام اینظور تسو نمیتونه منو بکشه

و همینطور عمل میکنند و مردم هم شروع به یه کلاغ چهل کلاغ کردن میکنن

حتی برای محکم کاری خودشو نشون دوچی میده که دوچی نزدیکه قبض روح شه و فرار میکنه

و میره به یونگ خبر میده اونهم مگه کف گیرت به ته دیگه خورده اومدی پیش من بیا این پولو بگیر برات خودت چیزی بخر بخور

شایعات به گوش یوهوا هم میرسه که اونهم سه نمیکنه و میگه اینها همه اش شایعه است

خبر به تسو هم میرسه اونهم به صورت ناشناس با نارو میره تفعهدی به شهر میزنه تا ببین مردم چی میگند که میبینه جومونگ بین مردم به عنوان یه قهرمان که میخواسته با هان بجنگه محبوب شده و خودش هم به عنوان ترسو که اتهام خیانت هم بهش می بندن نارو هم شمشیر میکشه که تسو میگه ولشو کن بریم  اینها دارن حرف مردمو میرن نمیشه همه رو کشت

ملکه هم به مأوریونگ و دار دسته اش میگه که جومونگ زنده است و شایعه نیست مأوریونگ هم  بقیه رو میفرسته بیرون و به ملکه میگه جومونگ که پسر گوموا نیست به مردم بگین اون پسر هئ موسو تا بفهمند که اون میخواد سلطنتو از خاندان سلطنتی بگیره ملکه هم میگه بیخود تو هم با اون فکرت کافیه مردم اسم هئ موسو رو بشون انوقت بدبخت میشم همون که من گفتم باید کشتش

جومونگ تصمیم میگیره مخفیانه بره قصر و مادرشو ببینه و دم قصر به رفقا میگه خودم تنهایی میرم داخل

 و طی یه عملیات چیریکی میره توی قصر که سر راه تسو رو میبینه



برچسب ها : , ,