قسمت هفتاد و چهارم(74) جومونگ

قسمت هفتاد و چهارم : توطئه ای برای تحریک گوگوریو

 

پانزده سال از داستان میگذره و یوری که برای خودش مردی شده با سویا در یکی از دهکدهای اوکجه (کشوری مستقل) زندگی میکنه و نظر به اینکه پسر کو ندارد نشان از پدر با اتکا به قدرت شمشیری زنی که بهش ارث رسیده برای خودش یه گروه تشکیل داده و به صورت پاره وقت برای یه قاچاقی به نام چانگ کار میکنه و با همین جوانی سرگروه چند تا مرد بزرگتر از خودش شده . به همن منظور شب یوری با چند نفر نمکهای قاچاق شده رو مییرن سر قرار تا آب کنن طرف هم وقتی میبینه یوری و زیردستهاش بچه اند دبه در میاره و همون اول سی سکه میزنه تو سر مال یوری هم کم نمیاره و میگه گیر مأمورها بیوفته هم نمیفرشم و میاد بره که درگیر پیش میاد یوری هم داشته های خودشو رو میکنه و بیشتر افراد طرف به درک پیوند میخورن طرف هم مجبور میشه معامله رو قبول کنه

سویا هم تو این مدت همه اش به خاطر بزرگ کردن یوری کار میکرده و چند ماه اخیر برای در اوردن خرج درس خوندن یوری تو یه کافه کار میکنه و از اونجایی که ضعیفه مریضی هم گرفته و خون بالا میاره (اوج مریضی که دیگه امیدی به درمان نیست در این فیلم ) و به صاحب کارش که مادر رفیق یوریه میگه به بچه ام چیزی نگی میزنی تو رشدش

یوری و همقطاریها میرن پیشش رییسشون به نام چانگ پولها رو تحویل میدن و حقوقشونو رو میگیرن که یوری به کمبود حقوق اونجا هم اعتراض میکنه رییسه هم میگه جهنم حداقل بیا تمام وقت برام کار کن تا بکنمت دستیار خودم یوری میگه تا همینجا هم کافیه دیگه اگه خواستم همچین ریسکی بکنم مگه خودم چلاغم بیام زیر دست تو .یوری میماد بیرون و یه مقدار از پولو میده به زیردستش تا بین افراد پخش کنه و خودش هم ای اینکه برای چند نفر اشتغال زایی کرده خوشحاله

در کافه یکی از مشتریها که حسابی مست کرده رفته تو نخ سویا و میخواد ببردش که یوری از راه میرسه و حال طرف رو جا میاره و دست مامنشو میگیره و با خودش میبره.البته یوری قیافه اش نه به باباش رفته نه مامانش بیشتر شبیه سولان شده تا سویا!! (مخصوصاً از لحاظ دماغ)

بین راه هم با احساس بزرگی که بهش دست داده میگه من برای خودم مردی شدم تو برای چی کار میکنی اخه درس میخوام بخونم چه کار و داروهایی که خریده رو میده بهش و میگه تو دیگه لازم نیست کار کنی سویا هم ناراحت میشه و میگه دوباره رفتی طرف کارهای خلاف من اینهمه جون کندم تا تو طرف این راهها نری یوری هم میگه ولمون کن بیا بریم

میرم به گوگوریو که تغییرات در اونجا بیشترین حجمه کارو داره .جومونگ شاهیت گوگوریو رو میگذرونه و با اتکا به قدرت سلاحها و سوار نظامش حسابی برای خودش و گوگوریو قدرت جمع کرده ولی در آخرین جنگ طی یه معجزه زخمی برداشته (وقتی دیگه زره فولادی پوشیدن براش افت داره همین میشه) و دکتر هم با استفاده از چاقوی استریل( داغ شده) میخواد زهر رو در بیاره جومونگ هم با خوردن مشروب کتفشو به تیغ جراحی میسپاره .نکته جالب در این قسمت رشد پانزده سال ریشه مردهاست که میشه گفت همون رشد یه ماه ما ایرانیهاست!!

بعد از عمل از هیوبو که فرمانده گاردش شده سراغ لشکرش که برای گرفتن هنگ این فرستاده رو میگیره و میگه اگه نیومدن اتفاقی براشون افتاده و میخواد خودش با اون حال بلند کنه بره کمکشون که ماری میاد میگه لشکر برگشته

اونهم سریع میره استقبالشون که اویی فرمانده کل ارتش و بقیه میان اونجا و خبر موفقیت آمیز بودن عملیات با کمترین تلافات رو بهش میدن جومونگ خوشحال میشه سوسونو هم میگه من هم به مناسبت این موفقیت ترتیب یه جشن رو دادم

اونجو پسر دوم سوسونو هم که همراه با دادشش به واسطه پسر نداشتن جومونگ شازده گوگوریو شده علاقه به کارهای فنی داره و رو به ساختن شمشمیر میاره که به توفیقی هم نمیرسه رییس پیل هم میاید با موپالمو میبردشون برای ضیافت

ضیافت شروع میشه و همه گل میگن و گل مینشون و حسابی بهشون خوش میگذره که اویی در میاد میگه عجب جنگی کردیم چقدر این سلاحها به کارمون اومدن موپالمو هم میگه اونجو توی این کار خیلی بهم کمک کرد که همه ابنطوری نگاه میکنن از جمله جومونگ و سوسونو ،جومونگ هم میگه خیلی خوبه ولی برای ساختن سلاح آهنگر زیاد داریم بهتره بری سمت ساخت وسایل کشاورزی

سایونگ میگه چند وقته این اوکجه ایها برامون دور برداشتن و به پایگاههای مرزیمون حمله میکنن بهتر نیست بهشون حمله کنیم و اونجا رو هم بگیریم جومونگ میگه من میخوام بدون جنگ اونجا رو مطیح خودم کنم برای همین اول یه گروه تجاری میفرستم اونجا تا ببینیم اوضاع چه جوریهاست که همین موقع بیرو پسر اول سوسونو میاد داخل و میگه رهبری گروه رو بدین به من ، من هم میخوام تو آینده کشور سهم داشته باشم که همه از جمله سوسونو مخالفت میکنن ولی جومونگ قبول میکنه

دوباره ایل و طایفه سوسونو با خود سوسونو جلسه میگیرن و گیر میدادن به اینکه چرا جومونگ میخواد بیرو که قراره شاه بعدی کشور بشه رو به همچین سفری بفرسته و سعی میکنن منصرفش کنن ولی بیرو عزمشو حسابی جزم کرده کوتاه نمیاد تا اینکه یون تابال میاد اونجا و میگه بزارید بچه ام میخواد بره مرد شه و به سوسونو میگه خودت یادت نیست چطور مردت کردم اگه نزاری همچین سفرهایی بره بچه ننه بار میاد

جومونگ هم که دلش برای گذشته ها تنگ شده به هیوبو میگه بره اویی و ماری رو بیاره تا به یاد روزهای خودمونیشون با هم مشروب بزنن تو رگ بعدش جومونگ میگه این سالها حسابی قوی شدیم و حالا وقتشه که یکم یکم فکر جنگ با هانیها باشیم و همه شون رو به کل از خاکمون بیرون کنیم اویی هم دوباره جو میگیردش و میگه من میرم فلان میکنم و از این حرفها جومونگ هم میگه حالا من یه چیزی گفتم راستی همه ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون هیوبو هم که نمیتونه ازدواج کنه فقط سر تو بی کلاه مونده میخوام برات آستین بالا بزنم اویی هم میگه من همین طور به تو خدمت کنم راضیم خواهشن ما رو قاطی مرغها نفرست .جومونگ هم میگه پس خوب امشب میخوام همه خاکی باشیم تا صبح می بنوشیم

سویا هم شب تو رختخواب یاد مراسم عروسی جومونگ و سوسونو میوفته و گریه اش میگیره

همونطور که هوانگ جا کیونگ تو قسمت قبل گفته بود (پانزده سال پیش) فرماندار یودونگ از فرمانداریهای هان تو خاک کره شده و یونگ پو هم با کمک اون حسابی برای خوش برو بیایی راه انداخته خلاصه در راستای قلمرو گستری گوگوریو خبر فتح هنگ این رو به هوانگ میدن ، استاد چن هم میگه اینطور که اینها پیش میرند دو روز دیگه لیادونگ هم میگیرن و بعدش میان سراغمون هوانگ هم میمونه که چه کار کنه یونگ پو بهش میگه حالا اینها بماند صد رد صد مقصد بعدیشون اراضی شمال اوکجه است ولی تو همه چیو بسپارش به من تا بهت بگم

و بعد به ماجین میگه یه کم از مال و ثروتمون جمع کن بریم بویو چون الان که بویو تو بدبختی گرفتار شده وقتشه برم اونجا و بهشون نشون بدم من چه کاره ام

در بویو هم هنوز گوموا مریضه و روز به روز حالش بدتر میشه حکیم هم بعد از معاینه به تسو و وزیر بو میگه من که ازش قطح امید کردم شما امیدتون به خدا باشه ماوریونگ هم میگه من شب و روز براش دعات کردم ولی فایده نمیکنه وزیر بو میگه فایده نداره باید برای چاره اندیشی جلسه بزاریم که همین موقع نارو خبر ورود یونگ پو به بویو رو میده

یونگ پو وارد قصر میشه و همون اول میزن در مسخر کردن و به ماجین میگه ببین کشور به چه روزی افتاده روز به روز داره بدتر میشه اما من دیگه نمیزارم اینطور شه که سر راه ملکه میاد استقبالش و بعد از سلام علیک و احترام  کامل و احوال پرسی داییش در مورد بارش میپرسه یونگ پو شروع میکنه طاقچه بالا گذاشتن و میگه من از مال و منال خودم ده هزار تا سکه نقره غذا و هزار تا سکه طلا ابریشم اوردم تا به بویو کمک کنم ماجین هم میگه تازه اینها که چیزی نیست شازده یکی از بزرگترین بازرگانان چانگ آن شده طوری که مایحتاج دربار هان رو تامین میکنه همین موقع تسو هم میاد اونجا و میگه تو چه کارهه مملکتی داری اونجا برای خودت عورد میایی یونگ پو هم میگه من شازده بویو ام و اومدم با کمکهای مالیم ناکارامدی بعضیها رو درست کنم  ملکه که هم که میبنیه اوضاع داره خراب میشه میگه برو سری به بابات بزن حالش خوب نیست

یونگ پو میره بالا سر باباش و تا وضعشو میبینه میگه خدا بگم تسو رو چه کار کنه که شما تو این وضع افتادین گوموا هم میگه اینها رو ولش کن خودت خوبی اونجا چه کار میکنی یونگ پو میگه من مسئول روابط تجاری دربار هان شدم و میخوام با ثروتم به بویو کمک کنم

 

هائوچن خبر اومدن یونگ پو رو به سولان میده اونهم اسم یونگ پو رو وارد لیست سیاهش میکنه و میگه پس حواست باشه اگه خواست برای تسو دردسر درست کنه باید از سر راه برش داریم چون من تمام امیدم اینه که تسو شاه بشه

جلسه دربار تشکیل میشه و یونگ پو به تسو میگه جومونگ روز به روز داره قلمرو کشورشو اینطرف اونطرف هل میده و  تنها راهی که میشه جلوشو گرفت اینکه دوباره بویو با هان متحد شه و جلوش در بیان تسو میگه حتماً تو با این قیافت میخوای برامون وساطت کنی یونگ پو میگه بله فکر کردی من کم الکی ام اگه بخوای خودم میرم پیش امپراطور هان و باهاش حرف میزنم تسو هم میگه لطف تو همیشه مایه دردسرمونه من خودم هوای بویو رو دارم تو شلنگ هم لازم نکرده بخوای این بین ثروتتو به رخمون بکشی سریع شرتو کم کنم ببینم یونگ پو که حسابی هویج شده هم عصبانی میشه و طبق معمول میگه بعداً تاسف میخوری که چرا ...

یوری میره به کافه مادر رفیقش که میبینه سویا دوباره داره اونجا کار میکنه و میاد اعتراض کنه که زیر دست چانگ میاد میگه بیا رییس کارت داره اونهم بدون توجه به مخالفت سویا میره

چانگ هم اونها رو میبره بیرون شهر تو جنگل پیش یونگ پو که اونهم یه صندوق پر از لباس سربازهای بویو میده به چانگ و میگه بده تنشون کنن یوری هم هر چی میپرسه اون بابا کیه چانگ میگه به تو مربوط نیست فقط کارو بکن

و شب هم سر راه کاروان گوگوریو که بیرو و سایونگ و چان سو قرار بود ببرن مرز اوکجه کمین و تا میرسن بهشون حمله میکنن .یوری هم حسابی گرد و خاک میکنه و حتی یه چشمه از حرکت پدر بزرگش هموسو رو هم به اجرا میزاره

تا اینکه یوری و بیرو بهم میرسن ولی بیرو کم میاره و یوری هم بعد از اینکه زخمیش میکنه میخواد کارشو تمام کنه که چان سو میاد کمکش ولی اونهم کتکو میخوره

 

 

یونگ پو هم که به خیال خودش آتش جنگ بویو و گوگوریو رو روشن کرده خیلی رازی میاد و از دور اوضاع رو بررسی میکنه

بیرو و بقیه با خفت و خواری برمیگردن گوگوریو و به جومونگ میگن سرباهای بویو سر راه حسابی خفتمون کردن

در همین رابطه جلسه ای تشکیل میشه و همه که بشدت احساسی شدن به جومونگ میگن این بویوایها انگار این چند سال که بهشون حمله نکردیم تنشو میخواره و الان بهترین موقع برای حمله کردنه.البته سوسونو با اینکه ملکه شده برای حفظ روحیات قبلیش در این جور جلسات حضور فعالی داره (از بعد عقده ریاست و قدرت طلبی )

اما جومونگ که هیچوقت احساس بر عقلش غلبه نمیکنه موضوع رو ارجاع میده به شورای تخصصی و به ماری و جسا میگه اخه آکیوها اونها که از ما میترسن برای چی باید با لباس رسمیشون بهمون حمله کنن که ما دستشون رو بخونیم اول باید بفهمم که جریان چیه شاید توطئه ای کرده باشن و قرار میشه اویی بره مرز اوکجه شمالی و ببینه قضیه از چه قراره

یونگ پو هم که به خیال خودش همه چی بر وفق مرادش پیش میره به چانگ یه حق الزحمه گزاف میده و میگه حواست باشه که اگه کسی اصل موضوع رو فهمید انوقت این پولها خرج کفن و دفن خودت و افرادت میشن

اویی و موگول و موکاک میرن مزر اوکجه و سر صحنه حادثه مشغول بررسی میشن و سر تیرهای ساخت هانیها رو پیدا میکنن موکاک میگه ممکنه کار ارتش اوکجه باشه که از هانیها کمک گرفتن خلاصه میرن اوکجه تحقیق کنن

که از قضا میرن همون دهکده ای که یوری و سویا توش زندگی میکنن و میفهمند ارتش اوکجه این طرفها نیومده و کار خود هانیهاست و دارن برمیگردن که اویی سویا رو تو راه میبینه و میزاره دنبالش ولی با اینکه سویا خیلی اروم قدم میزنه اویی تو راه گمش میکنه

اویی برمیگرده گوگوریو و به جومونگ میگه کار ارتش بویو نبوده جومونگ هم میگه حدسم درست بود هانیها پشت قضیه اند باید برای شاه اوکجه نامه بنویسم اویی میخواد بره که جریان سویا رو به جومونگ میگه و میگه مطئنم خودش بود ولی گمش کردم



برچسب ها : ,