قسمت هفتاد و دوم(72) جومونگ

قسمت هفتاد و دوم : گنجینه های مقدس چوسان حامی کشور گوگوریو

 

بعد از موفقیت حاصل شده جومونگ و با همه افرادش وارد هیون تو میشه و مردم هم میان استقبالش این بین کسانی که نقش مستقیم آنچنانی در این جنگ نداشتن بیشتر از بقیه خوشحالن و دست تکون میدن

خلاصه مردم حسابی براشون هورا میکشن و جومونگ که تا حالا اینهمه آدم رو یکجا ندیده بشدت جو میگیردش و یه سخنرانی حماسی در این رابطه میکنه

ترتیب جشن هم داده میشه و حسابی به همه خوش میگذره

سوسونو هم میزنه تیریپ خاکی و میاد با بقیه که موپالمو براش مشروب میریزه و سوسونو هم برای اولین بار (توی فیلم)مشروب میره بالا که خوشش میاد

و بعدش چون بدنها گرم شده و می طلبه انرژی رو خالی کنن کار به رقص و پایکوبی کشیده میشه. موسونگ و موپالمو هم سوسونو رو میارن وسط گود و میگن تو هم یه اجرا برامون برو سوسونو هم برای خالی بودن عریضه یه چند تا دست میزنه

یون تابال هم میاد اونجا و وقتی میبینه سوسونو هم تو خوشحالی مردم سهیم شده اشکش در میاد و به سوسونو میگه هیچوقت تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم همه اینها به خاطر زحمات توه بابا و میره سراغ نکته میلیون دلاری و میگه الان همه سرشون گرمه ولی فرداست که سر موضوع کی رییس باشه دعوا و خاله زنک بازیها شروع میشه سوسونو هم میگه نه بابا من حواسم هست چیزی نمیشه (بچه ست دیگه تجربه یون تابال رو نداره)

جومونگ و دار و دسته جداگانه برای خودش ضیافت گرفتن و به سلامتی هم میرن بالا و در مورد غیر ممکنهایی که ممکن کردن میگن جومونگ هم از همه قدرانی میکنه و میره بیرون

بعد از بیرون رفتن جومونگ موگول یاد مودوک میوفته و میگه الان وقتش بود که مودوک کنارم باشه هیوبو هم میگه راستی اینطوری مشروب خوردن که حال نمیده اویی هم فگنو میدازه و میگه سایونگ همینجاست بگیم بیاد بوی یوم که از ماجرا بی خبر میگه مگه بچه باز هم داریم اینجا ماری میگه هیوبو اونو دختر میبیندش تو پسر ببینش و حسابی حال هیوبو گرفته میشه

بوبونو که جومونگ فرستاده بودش دنبال زن و بچه اش بگرده میاد پیشش و میگه همه شهر رو گشتم ولی پیداشون نکردم همه اش تقصیر منه که اونها با خودم نیوردمشون جومونگ هم میگه خیلی دلم میخواد فراموششون کنم ولی چطور پسرم رو که هرگز ندیدم فراموش کنم اون چه شکلی بود بویونو میگه کوچیکیهاتو ندیدم ولی بزرگ شد حتماً مثل خودت میشد که اشک جومونگ در میاد

تسو هم با خفت و خواری همیشگی ناشی از همچین شکستهایی بر میگرده بویو که خودش حالی برای حرف زدن نداره و نارو قضیه مردن یانگ جو و شکست ارتش هان رو میگه

و طبق روال همیشه وزیر بالگوئه خبر رو به ملکه میرسونه و میگه بدبخت شدیم رفت اینطوری یه ننگ دیگه تو کارنامه تسو کنار قبلیها نوشته مشه که حالا این چیزی نیست جومونگو بگو که شاه میشه برامون

تسو که حسابی عصابی شده خدا رو بنده نیست و یه راست میره معبد (تیریپ ببر خشمگین) ماوریونگ میخواد جلوش بگیره که تسو بهش میگه من هیچی حالیم نیست میزنم میکشمت و میره لوحه یادگاری یوهوا میزنه زمین و میگه این آشغال رو بسوزید که تمام بدبختی ما از اینه

همین موقع گوموا میاد اونجا و میگه چیه دوباره چشم منو دور دیدی دور برداشتی و همه رو میفرسته بیرون و به تسو میگه زورت به جومونگ نمیرسه چرا میخوای تلافیشون سر اون مرده بدبخت در بیاری تو خجالت نمیکشی برای نجات خودت سربازهاتو ول کردی حالا اومدی اینکارها رو میکنی تسو میگه اره من شکست خوردم شما چی لوح مادر یه خائن رو اینجا نگهداشتین که همه اش موج منفی داره برامون شما اگه برای من و کشور ارزش قائلید ارتشو بدین من برم تا سرشون برای جشن گرمه جومونگ رو بکشم گوموا میگه تو آدم نشدی باید حتماً میمردی تا حساب کار دست بیاد که جومونگ چقدر قوی شده بزار کشورشو بسازه تو هم اگه بخوای لشکری کشی کنی من میدونم تو تسو هم میگه چشم ما روشن به همین راحتی قبول کردین که بویو نابود شه این کارهای شما بیشتر از شکست دلمو شکست ولی من نمیزارم شده با خدایان بجنگم گوموا ول میکنه میره و تسو میگه ما رو باش رفتیم با کی بجنگم نگو مشکل اصلی بابامون نه جومونگ

گوموا بیرون که میاد حالش بد میشه و خون میاره بالا

یونگ پو هم که تنها مدرک بی گناهیش رو پیدا کردن سویا میدونه چند نفر رو میفرسته تو هیون تو دنبالش بگردن که به سرانجامی نمیرسن یونگ پو  میگه حالا برم بویو بگم برای چی با جومونگ مذاکر کردم  و یاد هوانگ جا کیونگ میوفته که میگن اونهم وقتی داشته فرار میکرده گرفتنش و زندانیه یونگ پو هم میگه خوب بگید خاک بر سر من شد دیگه

یونگ پو مخفیانه میره قصر و ملکه هم که میدونه جونش در خطره به سربازها میسپار تا اومده قصر بگیرن بیارنش پیش خودش یونگ پو هم به مامانش میگه من مدرک برای اثبات حرفهام ندارم چه خاکی تو سرم کنم ملکه هم میکه تا تسو نکشتت از بویو برو تقصیر خودته که طمع تاج و تختو کردی یونگ پو هم ناراحت میشه و میگه هیچکی منو دوست نداره شما هم فقط قربون صدقه تسو برو یه روز میرسه که همه از رفتن من تأسف میخورید و میاد بیرون به ماجین میگه کاسه کوزه رو جمع کن باید از بویو بریم یه خراب شده ای برای زندگیمون پیدا کنیم

تسو که یه کم نگران زنش شده نارو رو میفرسته تا براش خبر بیاره اونهم میاد میگه فعلاً زندانیش کردن یه پیک بفرسیتن پیش جومونگ بگین ولش کنن بیاد تسو میگه اصلاً و ابداً اگه بکشنش هم  همچین درخواستی از جومونگ نمیکنم

اونطرف سولان در بازداشته و از نگرانی داره دق مرگ میشه هائوچن میگه حتماً ما پیروز شدیم تا حالا نکشتمون

هوانگ و بقیه اشراف تو زندان آب خنک میخورن که برای بازجویی میارنشون بیرون و جسا هم مسئول تحقیقاته هوانگ هم تحقیقات میپیچونه ولی یکی از پناهنده اونجا جریان رو به موکاک میگه اونهم میگه دروغ میگه مثل سگ اسمش هوانگ جا کیونگه و عموش هم نخست وزیر دولت هانه  

جومونگ هم با سوسونو و ماری سری به اطراف هیون تو میزنه و در مورد گذشته سرزمین و اینکه باباش اینجا ارتش دامول رو تشکیل داده میگه سوسونو میگه با اسیرهای هانی چه کنیم ماری میگه اونها که تو رو به رهبری قبول نمیکنن بکششون برن جومونگ میگه اونها هم آدمند و خونه زندگیشون اینجاست نمیشه بندازیمشون بیرون باید اونهایی که کاره ای نیستن قبولشون کنیم

پناهنده های هیون تو هم وقتی میفهمن عموی هوانگ کیه اول حسابی کتکش میزنن و بعد میبندنش به ستون تا اعدامش کنن همین موقع جومونگ میاد هیون تو میخواد جلوشون رو بگیره پناهنده ها میگن قبلاً کوتاه اومدیم ولی الان اصلاً نمیایم چون این پست فطرتها بودن که به زن و بچه هامون تجاوز کردن جومونگ هم به هوانگ میگه که اینطوریه خیلی دلم میخواد بکشمت ولی نمیتونم و به مردم میگه ما میتونیم با معاوضه اینها بقیه پناهنده ها که دست دولت هانه رو آزاد کنیم پس باید اینها زنده باشن تا درخواستمون رو قبول کنن که همه از این فکر و درایت جومونگ خوششون میاد

اویی و موگول میرن سولان رو بیارن پیش جومونگ که بهش میگن بابات مرده و هان هم شکست خورده تو هم اگه خدا بخواد قراره بمیریی و میبرنش پیش جومونگ که اونهم میگه بابات رو مثل آدمها مردیمش ، جنازنش کامله بردار با خودت ببر بویو سولان هم به جای تشکر میگه بابای منو میکشی بزار بعداً تسو با کمک امپراطور هان باباتو در میارن سوسونو که تمام عمرش منتظر همچین لحظه هایی برای نشون دادن خودنمایی و غرورشه وقتی میبینه جومونگ مثل همیشه بستر رو براش فراهم کرده به سولان میگه تسو ؟ اون به خاطر متحد شدن با هان تو رو گرفت الان که بابات مرده ارزشی براشون نداری چون هیچ کاری برای آزاد کردن تو نکردن ، بدبخت اونها تو رو ول کردن( فقط دیگه نگفت من تو رو آزاد کردم و منت سرش بزاره)

سوسونو به جومونگ میگه حالا برای مذاکره کی رو بفرستیم بره چانگ ان جومونگ میگه نمیدونم یکی که زندگیشو نمیخواد یون تابال هم میاد اونجا میگه من میرم ، من که عمرمو کردن بزارید یه نقشی هم تو کمک به کشور من داشته باشم تازه تجربه هم دارم جومونگ هم بهش میگه حالا که دلت میخواد بری ماری و جسا رو با خودت ببر

 

جلسه ای تشکیل میشه و جومونگ در مورد کارهای حفاظتی برای برقراری امنیت تو هیون تو میگه و به موپالمو میگه باید زره بیشتر برامون بسازی چون باید از بین مردم سرباز گیری کنیم یه دو هزار تایی بسازی کافیمونه و به بقیه در مورد لوزم سخت کار کردن توضیحات لازم رو میده

گوموا هم حالش بدتر میشه و وزیر بو هم وقتی وضعشو میبینه به سونگ جو میگه حواست باشه کسی در این مورد چیزی نفهمه که تسو این روزهای دوباره هوای سلطنت به سرش زده ولی نارو از اون دور متوجه حرفهاشون میشه

و میره پیش تسو میگه فکر کنم بابات وضعش خیلی خرابه تسو به ملکه و داییش میگه میبینید اینقدر از من میترسه که بیماریشو مخفی میکنه من چقدر بدبختم که مردم بابا دارن ما هم بابا داریم ملکه میگه یعنی جاشو میده بهت تسو میگه باید که بده و اگرنه کشور رو به خاک سیاه مینشونه وزیربالگوئه میگه خورزوخان رو چه کار میکنی تسو میگه حرف زد سرشو زیر آب میکنم جومونگ هر روز داره قویتر میشه و  باید هر چی زودتر دست به کار بشم همین موقع سولان میرسه بویو و میاد دیدن ملکه و تسو

سولان به تسو میگه تو نبودی ببینی من چقدر اونجا خفت کشیدم تو باید بری باباشونو در بیاری و انتقام بابامو بگیری تسو میگه فعلاٌ بابام مریضه و هر چی بهش گفتم قبول نکرد بهم ارتش بده اون کشیده کنار سولان میگه این بابات همیشه مریضه ولی نمیمیره که راحت شیم من خودم هر کاری بتونم میکنم تا تو بیای رو کار

سولان هم دست به کار میشه و به هائوچن میگه برو یه دونه از حکیمهای بلند پرواز قصر رو بیار ببینم که حکیم رو میاره و سونگ جو بین راه متوجه موضوع میشه بول چون رو میفرسته ببینه قضیه چیه

سولان هم اول فضا رو تلطیف میکنه و میگه شنیدم تو به حقت تو قصر نرسیده اگه بهم کمک کنی تا تسو بیاد رو تخت تو رو میکنم پزشک شاه و بهش سم رو میده و میگه این سمو بریز تو داروی شاه بخوره شرش از سرمون کم شه که طرف کپ میکنه سولان میگه نترس از چانگ ان اوردمش اثرشو نشون نمیده یا این کارو میکنی به همه چی میرسی یا همینجا چالت میکنم که طرف هم یا این کارو انتخاب میکنه

ماری هم میاد هیون تو میگه هانیها درخواست معاوضه رو قبول کردن جومونگ هم میگه سریع پناهنده ها رو ببرن چانگ ان که بین راه هوانگ بهش میگه یادم میمونه که امروز باهام چه کردی به من میگن هوانگ جا کیونگ تو هم یاد بمونه جومونگ میگه بیا برو گرد و خاک نکن برامون ببینیم برو به امپراطورتون بگو این سرزمینها قبل از اینکه شما بوجود بیاید مال ما سلسله چوسان بود و من تا همه شون رو پس نگیریم دست از سرتون برنمیدارم

دارو دسته سوسونو تو گیرو جلسه میگیرن و چی ریانگ میگه خوب حالا که جنگ تمام شده کی قراره رهبر گوگوریو بشه رییس پیل میگه خوب جومونگ چی ریانگ میگه نه ما ارتشمونو فرستادیم جنگ حالا درست که کاری نکردیم ولی نباید بزاریم جومونگ شاه بشه باید تا دیر نشده سوسونو ملکه بشه من با سونگ ینگ و بقیه حرف زدم رییس پیل هم خوشش میاد و میگه ملکه خوبه اونوقت بچه های اوته میتونن بر مسند قدرت بشینن

بالاخره پناهنده ها تو چانگ ان هم آزاد میشن و میان هیون تو و جومونگ به یه دستاورد بزرگ دیگه میرسه و بهشون میکشه از حالا اسم اینجا همون اسم سابقش دوک چون میشه و میتونید همینجا زندگی کنید(سوسونو هم یه کم سیاست یاد میگیره چون اگه اون بود همون اول همه اسیرها رو میکشت)

چان سو و سایونگ بلند میکنن میرن هیون تو دیدن سوسونو و چان سو میگه حالا که میخوایم کشور بزنیم کی قراره حاکم بشه سوسونو میگه قبلاً با جومونگ حرف زدم و قول دادم به عنوان رهبر گوگوریو بهش خدمت کنم سایونگ میگه نشد دیگه تو باید ملکه گوگوریو بشی

یه پیرمردچیه که جز آزاده های چانگ انه میاد پیش جومونگ و میگه من یه لوحه برنزی تو کتابخونه زیر زمینی هیون تو قایم کردم که جزء گنجیه های مقدس پادشاه چوسان بوده بیا بریم تا بهت نشونش بدم

جومونگ هم با طرف بلند میکنه میره کتابخونه که طرف میگه تمام تاریخ چوسان اینجا نگهداری میشه و در آخر لوح رو برای جومونگ میاره که با خط چوسان روش حک شده

 

نظر به اینکه جومونگ هر سه گنجیه مقدس چوسان که کمال دامول و زره و لوح برنزی بودن رو پیدا کرده در جولبون یه مراسم روحانی با حضور همه برگزار میشه و جومونگ هم با گفتن چگونگی پدید اومدن آسمون و زمین(پدیده خلقت ) تو ذهنش آیین مراسم رو به جا میاره و به خدایان میگه من همه پناهنده های جولبون و هیون تو رو متحد کردم و ارتش هان رو شکست دادیم خودم هم تمام گنجینه های مقدس رو جمع کردم و به پیشگاهتون تقدیم میکنم  باشد که این گنجیه ها باعث بشه پادشاهان چوسان از کشور ما حمایت کنن



برچسب ها : ,