خلاصه قسمت سوم جومونگ

خلاصه قسمت 3 سریال جومونگ

کار یوهوا این روزها شده گریه و ناراحتی گوموا هم میاید اونجا و یاد حرفهای یوهوا میوفته که اون بارداره .دلش به حال اون می سوزه و غیرتی میشه که هئ موسو را نجات بده

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

و در این راستا خبر میرسه که ظرف چند روز آینده قراره هئ موسو را به چانگ ان (پایتخت دولت هان) ببرند

جومانگ جومونگ جومونک

گوموا هم میره پیش باباش و جریانو میگه باباشم طاقچه بالا میزاره نمیگه من اونو فروختم میگه هئ موسو عرضه نداشت با این شکستش برنامه های منو خراب کرد من همچین آدم بی لیاقتی را نجات نمیدم

وزیر بو هم به گوموا میگه شما چرا اینقدر دنبال دردسر میگردی پسر خوبی باش حرف باباتو گوش کن گوموا میگه تو چی میگی من اگه بابام نخواد خودم با بقیه ارتش دامول میرم نجاتش میدم که وزیر بو جریان فروختن هئ موسو را میگه گوموا شمشیری میکشه و می خواد وزیر بو را بکشه ولی وزیر بو هم طبق معمول از مرک نمیترسه و گوموا شمشیر میزنه توی میز

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

هئ موسو هم در محاصر زره پوشها به سمت چانگ ان برده میشه که گوموا هم با افراد دامول طی یه عملیات ضربتی به کاروان حمله میکنند و یه درخت هم میندازند جلوی زره پوشها و گوموا هم هئ موسو را آزاد میکنه و میگه بیا بریم که هئ موسو میگه من دیگه از کار افتادم برو خودتو افراد را به کشتن نده که گوموا هئ موسو را بلند میکنه و میندازه روی اسب و فرار میکنند.زره پوشها هم میزارند دنبالشون

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

در ادامه تعقیب و گریز جاده و گوموا می پیچند ولی هئ موسو که چیزی نمی بینه نمی پیچه و مستقیم میره و زره پوشها هم دنبالش میرند و گوموا دیر متوجه میشه از ترس زره پوشها فرار میکنه

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

سرانجام جاده تمام میشه و به پرتگاه میرسه و زره پوشها هم با تیر حساب هئ موسو را میرسند و .گوموا هم از دور شاهد افتادن هئ موسو توی رودخونه است

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

جومانگ جومونگ جومونک

چند ماهی میگذره و یوهوا هم در حال فراق شدنه و بچه هئ موسو به اسم جومونگ بدنیا میاید و گوموا هم که حسابی خوشحال میشه

در همین راستا یو می یول هم در مشاهدات روحانیش می بینه که پرنده سه پا حرکت میکنه و از جاش پرواز میکنه و میگه برید به وزیر بو بگین بیاد که گاومون زاید

در این وضیعت هم شاه رو به قبله شده و مداوا روش انجام میشه

وزیر بو پیش یومیول میره و میگه چی میگی هئ موسو که مرده یومیول میگه ولی پرنده که نمرده تازه حرکت هم شروع کرده حتماً هئ موسو زنده است

گوموا هم جومونگ توی بغلش میگره و به یوهوا میگه نباید صداشو در بیاریم اگه کسی فهمید این بچه هئ موسوه می کشنش همه جا میگیم این بچه منه و تو هم بیا پیش من زندگی کن تا بعداً که بزرگ شد خودم همه چیو بهش بگم من بهش آموزش میدم تا مثل هئ موسو بار بیاد .خود اون مرحوم هم راضبه

به همین منظور میره به بالین باباشو میگه امروز فرزند هئ موسو به دنیا اومد حالا که باباشو کشتی من هم اون به عنوان فرزند خودم بزرگ میکنم و کاری میکنم که ادامه راه باباشو بره و اینطور باباشو زجر کش میگه قبل از مرگ

گوموا به وزیر بو میگه من بچه دار شدم و قرار بعد از مساعد شدن اوضاع اون و یوهوا بیارم قصر .وزیر بو هم پیش خودش میگه ممکنه اون بچه هئ موسو باشه که پرنده هنوز نرفته و بعداْ که بزرگ شد برامون شر بشه

وزیر بو هم به ژنرال جوکچی میگه من حدس میزنم اون پسر بچه هئ موسو باشه ولی چون به آینده بویو ربط داره باید ریسک کنیم حتی اگه بچه شازده باشه برو شرشون رو کم کن . عرق وطن در میونه

ملکه وونهو که بچه دومش به نام یونگ پو هم به دنیا اورده وقتی جریانو میفهمه میگه شما قراره شاه بشین میتونید چند تا زن بگیرن ولی چرا اول به من نگفتین تا خودم آسیتن بالا بزنم گوموا میگه خوب همینطوری شد اون زن خوبیه ملکه هم میگه زن خوبیه که حاضر شده بدون مراسم و ازدواجی بچه بدنیا بیاره موضوع اینه که شما منو دوست ندارین موقعه بدنیا اومدن بچه هام پیشم نبودین الان هم بدون اینکه چیزی بگی همه کارو را ردیف کردی من چه کردم که اینطور هوو سرم اوردی

ژنرال جوکچی هم میره سراغ یوهوا و خدمتکاره را می کشه ولی یوهوا از قبل فرار کرده چون نمیخواد گوموا پدر جومونگ بشه و ژنرال جوکچی هم میزاره دنبالش

گوموا هم میره تا یوهوا را بیار به قصر که میبنیه فرار کرده و دست رد به خواستش زده

رعد برق هم شروع میشه و یوهوا توی اون وضعیت میزنه به کاهدون به دسته هیون تو میرسه که اسیر میبرند و سربازها میزارند دنبالش تا کارشو بسازند ولی ژنرال جوکچی میرسه اونجا و کلکشون را میکنه

یوهوا تشکر میکنه و میگه من داشتم میرفتم هیون تو که اینها مزاحم شدن که ژنرال جوکچی میگه خودتی من مجبورم تو را بکشم به خاطر رابطه ات با هئ موسو یوهوا که بی خبر از همه چیز میگه چرا و ژنرال میگه چون قراره بمیری بهت میگم هئ موسو به دستور شاهمون کشته شد چون امکان داشت بعداً خبانت کنه بهمون ما هم فروختیمش یوهوا به عنوان آخرین سوال میگه اون شازده تون از ماجرا خبر داشت که ژنرال میگه اون بنده خدا که اگه میدونست که میرفت دخالت میکرد و دودمان همه را به باد میداد

ژنرال جوکچی شمشیر میبره بالا تا کار را تمام کنه که از آسمون رعدی میخوره به شمشیر و ژنرال کشته میشه.این اولین کمک خدا به جومونگه (آخریش هم نیست)

گوموا هم تمام افرادو برای پیدا کردن یوهوا بسیج میکنه

یوهوا هم توی راه کم میاره و میبینه فقط گوموا هست میتونه از اون و بچه اش مراقبت کنه و میره به قصر و به جومونگ میگه اومدیم پیش کسانی که پدرتو کشتن

یوهوا بچه را به گوموا میده و میگه من خواسته شما را قبول کردم این هم بچه ات اسمش جومونگه مثل بقیه بچه هات مراقبش باش گوموا هم جو گیر میشه و میگه هیچ کی حق نداره چیزی به جومونگ بگه حتی خدایان هم نمی تونند بلایی سرش بیارن چون میرم به جنگشون

بیست سال بعد

بیست سال میگذره گوموا شاه میشه و یوهوا را صیغه میکنه و جومونگ هم به عنوان شاهزاده بویو محسوب میشه (البته خیلی ناز پرورده) .گوموا هم راه هئ موسو ادامه میده و سرزمین گوجوسیون را تصاحب میکنه و قلمروشو گسترش میده تا جایی که برای هانیها زنگ خطری به صدا در بیاره

در این سفر هم گوموا برای گرفتن یه سرزمین جدید خودش عازم میشه یه سال تمام از قصر زده بیرون و در این بین پسرهاش هم به اون ملحق می شند .نفر وسط تسویا پسر بزرگ گومواست.سمت راستی هم یونگ یو که سوژه خنده داستانه و نفر سمت چپ هم جومونگه

در جلسه هم گوموا بیشتر جومونگ را تحویل میگیره و از مادرش میپرسه که این به مزاق دو تا شازده خوش نمی یاد

و داد یونگ پو هم از این کارهای باباش در میاد

جومونگ در ناز و نعمت بزرگ شده و هیز تشریف داره و چند وقته هم رفته توی نخ یکی از پیشکارهای قصر پیشگویی به نام بو یونگ و شب یه جای خلوت اون گیر میاره که طرف تحویلش نمیگره که جومونگ میگه من از قصر تا اینجا به خاطر تو اومدم و میاد کارشو انجام بده که شیپور آماده باشه به صدا در میاد

و میره پیش داداشهاش و میگه من بلد نیستم بجنگم تا حالا شمشیر دستم نگرفته که تسویا میگه تو زره بپوش من هواتو دارم اگه نیایی جنگ آبرووی ما و پدرو میبری

مقدمات جنگ فراهم میشه و جومونگ هم در جنگ شرکت میکنه ولی ترس توی چهراش کاملاً مشخصه

جنگ شروع میشه و جومونگ هم توی جنگ کم میاره و نزدیکه که کشته بشه که تسویا به دادش میرسه و گوموا هم میفهمه که جومونگ انگار سر رشته ای در این زمینه نداره

جلسه ای با حضور وزیران و افسران و یومیول تشکلیل میشه و همه میگند که یه سالی میشه به جنگ اومدیم و افرادمون خسته شدن و تازه با این کشور گشایی ممکنه دولت هان احساس خطر کنه و بیاید به جنگمون که یوم می یول هم حرف اخرو میزنه و میگه ادامه جنگ به صلاح نیست ومراسم شکر گذار نزدیکه که شاه هم میگه میرم خونه مون ولی حواستون باشه من از دولت هان نمیترسم هر وقت خواستن بجنگند من جلوشون در میام

و ارتشو بر میگردونه به شهر و مورد استقبال مردم و اهالی قصر قرار می گیرند

ملکه وونهو هم داره به خودش میرسه تا شاه اگه اومد تحویلش بگیره که پسرهاش میان اونجا و از نتایج خوب سفر میگند که ملکه میگه دیدن گفتم برین این کارتون توی نظر باباتون در انتخاب ولیعهد تاثیر داره که خبر میرسه شاه رفته پیش یوهوا که ملکه اشکهاش در میاید و کینه جومونگ تو دل تسویا و یونگ پو ایجاد میشه

شاه گوموا رفته پیش یوهوا که یوهوا میگه خوبه پیش ملکه هم بیرن که گوموا میگه اونو ولش کن دلت خوشه من رفتم کشور را توسعه بدم و الان ایتقدر قوی شدم تا با هان بجنگم ولی هنوز زیر دین هئ موسو موندم اونهم اینه که جومونگ خیلی ناز پروده بار اومده با این وضع اون چطور میخواد راه منو باباشو بره و پناهندها را آزاد کنه باید آدمش کنم تو فقط دخالت نکن درستش کنم تا آبرمون را کم و زیاد نکرده

یوهوا هم میاید بیرون و حلقه ای که هئ موسو بهش داده توی دستش میگیره و یاد اون شب خواستگاری میوفته

اونطرف رییس جیا با پسرش اوته که حالا رییس ماموران امنیتی گروه یون تابال شده دارند میرند خونه شون که یکی با روپوش جلوشن در میاید کار به مبارزه میکشه که اتوه طرفو حریف میشه ولی شمشیرش میکشنه که بعد معلوم میشه طرف یون تاباله و میگه حال کردین اینها شمشیرهای بویوست جنس مرغوبی دارن از امروز از این شمشیرها استفاده کنید بقیه هم قراره بدیم به گروه هی اینگ آماده حرکت بشین و سو سونو هم رهبری گروه را به عهده می گیره

و گروه به رهبری سو سو نو راه میوفته

در قصر هم همه برای شکر گذاری آماده میشند که جومونگ دوباره دلش برای بویونگ تنک شده از فرصت استفاده میکنه میره قصر پیشگویی دنبالش

و میره اتاف تعویض لباسهاشون پیدا میکنه و از پشت در چشم چرونی میکنه که بو یونگو توی اتاق میبینه

و سر راه بدبختو خفت میکنه و میگه میخوام یکم باهام باشیم تو نمیخواهی ازدواج کنی که بویونگ میگه من باید روحم پاک باشه نمیتونم که جومونگ منتظر فرصته میگه خوب پس ما ناپاکیم بابام و مامانم هم ناپاکند بیا بریم یه جای خلوت تا بهت بگم

مراسم شروع میشه و جای خالی جومونگ به خوبی احساس میشه

جومونگ هم بویونگ میبره توی یه انبارو میگه اینجا خوبه بویونگ میگه بزار برم مراسم شروع شده بدبختمون کردی جومونگ میگه قول بده که دوباره به دیدنم میایی تا بزارم بری که همین موقعه هم سربازها میاند اونجا و میبینند که در بازه و درو میبندن

جومونگ و بویونگ هم توی انبار گیر میوفتن که جومونگ میگه اگه تو زودتربهم قول داده بودی الان رفته بودین بیرون و این بلا سرمون نمی یومد

مراسم با ورود یومیول ادامه داره و شاه به خدایان ادای احترام میکنه و برای آینده بویو التماس دعا میکنه

اینطرف هم جومونگ زده بی خیالو خوابیده و بویونگ که داره یکم یکم آب میشه و همه توی قصر دنبال جومونگ می گردن

و البته ماهی گیری از آب گل آلوده هم در صدر کار ملکه قرار میگیره و برای جومونگ پیش شاه میزنه که شاه میگه تو غصه نخور اون با این کارهاش به جایی نمیرسه و در راه رقابت برای ولیعهد شدن با پسرات مشکلی به وجود نمی یاره این مادر و پسر دنبال قدرت و جاه طلبی نیستن

یونگ پو هم جومونگ پیدا میکنه و متروصد همین فرصت بود و میگه الان میرم به بابا میگم تا حالاتو بگیره

جلسه باز خواست شروع میشه و شاه میگه دیگه همین یه کار توی خانواده مون روی نداده بود که افتخارش به تو رسید چی داری بگی جومونگ هم سر به زیر میاد توجیح کنه و میگه من فقط میخواستم باهاش حرف بزنم که در را قفل کردن که شاه میگه بدین من اون شمشیر رو ببینم این کی می خواد آدم شه و شمشیرو میزاره تنگ گلوی جومونگ

منبع webnava.blogfa.com



برچسب ها : ,